استاد محمد شجاعی
#کلیپ 🎬 #گزارش هیئت عزاداری اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام ـ محرم ۱۴۴۳ تجربه‌ی سیزده شب عاشقی ..
: « دلم را برای ورود تو باز میکنم» ✍️ تا آنروز ندیده بودمشان! زنگ زده بودند و وقت جلسه خواسته بودند برای یک همکاری مشترک. گفتم من می‌آیم، تا هم شما را ببینم، هم مرکزتان را. • چند تا از فارغ التحصیلان یک مجتمع آموزشی بودند در سعادت آباد. کانونی برای خودشان داشتند به نام «کانون فارغ التحصیلان مرکز معلّم». تمام بچه هایی که در این مجتمع آموزشی درس خوانده بودند، در تمام دوره‌ها در این کانون عضو بودند. • از طریق همین کانون، دور هم جمع می‌شدند، و در همان مدرسه‌ی دوران کودکی و نوجوانی‌شان هیئت‌های بزرگ برپا می‌کردند. با این تفاوت که دیگر با همسر و فرزندان خودشان می‌آمدند و می‌نشستند در هیئت مدرسه کودکی‌شان. • آنقدر باصفا بودند که همان جلسه اول مشتاق شدم به همکاری مشترک. با تأیید استاد قرار شد سیزده شب اول محرم سال ۱۴۰۰ را در آن مرکز مراسم بگیریم و استاد سخنران هیئت باشند و مداحی و کارهای اجرایی‌ را تقسیم کنیم. • برای جلسه دوم دعوتشان کردم شهرری! آمدند و زیارت کردند و رسیدند دفتر ما. قبل از شروع جلسه گفتم: فقط یک چیز می‌خواهم از شما و تمام! اگر این اتفاق افتاد، مطمئنم تمام سیزده شب به بهترین منوال می‌گذرد و اگر نیفتاد ما باخت داده‌ایم. با تعجب منتظر ادامه حرفهایم شدند. • ادامه دادم: از این در که آمدید داخل، با بچه های اینجا دیگر فرق ندارید، بشرط آنکه خودتان هم بپذیرید این خانه، خانه‌ی شما هم هست. من به این ارتباط، به ارتباطی صرفاً برای برپایی یک مراسم نگاه نمی‌کنم، به دنبال اینم هر وقت دلتان برای حضرت عبدالعظیم علیه السلام تنگ شد، برای اینجا هم تنگ شود. بیایید و یک چای با بچه ها بخورید و بعد بروید زیارت. اگر این رفاقت اتفاق افتاد، مراسم پیش میرود، اگر نیفتاد ما باخت داده‌ایم. • لبخند لطیفی نشست روی چهره‌شان. بچه های اجرایی را صدا کردم و باهم آشنایشان کردم و خودم از اتاق رفتم بیرون. زمانی نگذشت که صدای خنده شان از اتاق جلسات بلند شد. ••• شب سیزدهم بود! هیئت تمام شده بود و همه مهمانان رفته بودند. بچه‌ها ایستاده بودند کنار حیاط و با اینکه موانع و اتفاقات عجیب و غریبی در اکثر شبها رخ داد، اثری از خستگی در چهره‌ی هیچ کدامشان نبود! تنها احساسی که به وضوح آنجا حکومت می‌کرد حس دلتنگی میان همه‌ی بچه‌ها بود. آن‌یکی که بالای داربست بود و داشت پرچم‌ها را باز می‌کرد گفت: اینهمه سال اینجا مراسم گرفتیم، اما امسال یک چیز دیگر بود! گفتم: این دلتنگی‌ همه چیز را ثابت می‌کند! شاید حتی تاییدی باشد برای قبول شدن مراسممان. دلها که باهم باشند معجزه می‌کنند! اما وقتی «باهم» می‌شوند که سینه‌ها باز شوند و همدیگر را بپذیرند. ••• چند ماه بعد نشسته بودم کنار راهرو دیدم در باز شد! یکی از همان بچه ها بود، گفت دلمان تنگ شده بود برای حضرت عبدالعظیم و بچه ها، آمدیم باهم چای بخوریم و بعد برویم زیارت .... (پیام ریپلای شده، ویدئویی از پشت صحنه همین مراسم امروز است.) @ostad_shojae | montazer.ir