مشغول درست کردن شیرینی ها شدیم. من و طهورا و مریم کنار فر گرم گفت و گو بودیم و بی بی و اقدس خانم و مادر طهورا اونور تر از ما. خونه تقریبا شلوغ و پی جنب و جوش بود و لبریز از انرژی!!! بعد از چند ساعت تلاش بالاخره تعداد شیرینی هایی که برای فردا لازم بود رو درست کردیم و شب روشون سلفون کشیدیم. کلی خوش گذشت بهمون ولی من همش تو فکر اون جعبه بودم و سیدجواد. فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودن که تو لکم...! موقع رفتن طهورا منو کشید کنار. _سها جان!! چیزی شده؟! _خب....نمیدونم... _باشه! هر طور راحتی. هر وقت خواستی بگی بهم زنگ بزن. یا بگو همدیگه و ببینیم!!! _باشه عزیزم! ممنون! _پس فعلا. _خدافظ!!!... با بی‌بی از خونه‌شون اومدیم بیرون. _بی‌بی!!! _جانم مادر؟! _بی‌بی! میگم که...سیدجواد...دفترچه خاطرات داره؟! _خب....چطور؟! _اممم...هیچی!!!همین طوری!!! اونقدر خسته بودم که با لباس های بیرون خوابم‌ برد و نتونستم برم سراغ جعبه. صبح ساعت حدودا ۹ بود که با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. وااااییییی!!! چقدر خوابیدم!!!!(🙄😐) طهورا بود. خواب آلود و با خمیازه جواب دادم! _بعععععله؟! _بععععععله و.....(😡) کجایی تو دختر؟! _خب...تو رخت خواب... _داری باهام شوووووووخی میکنی؟! _نه... _من الان تو معراج شهدا منتظر جناب عالی هستم. چند باز زنگ زدم جواب ندادی! به خونه زنگ زدم بی‌بی گفت خوابی! گفتم شاید نمیخوای بیای!! _وای ببخشید! خیلی خسته بودم! _باشه حالا! زود تند سریع که منتظرم! شیرینی هارو هم با خان داداش آوردیم. _ببخشید و تشکر کن! الان میام! گوشی رو قطع کردم و زود از رختخواب پریدم بیرون. موهامو دادم پشت و دویدم طرف در. با عجله و نشاط در رو باز کردم و پریدم بیرون ولی با شتاب و خیلی محکم خودم به چیزی! شایدم..........به..........کسی.......(😱😨)واااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!! عجب فاااااااااااااجعه ای!!!(😵😱😨🤯😬😖) ... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸