#طریق_عشق
#قسمت32
مشغول درست کردن شیرینی ها شدیم. من و طهورا و مریم کنار فر گرم گفت و گو بودیم و بی بی و اقدس خانم و مادر طهورا اونور تر از ما. خونه تقریبا شلوغ و پی جنب و جوش بود و لبریز از انرژی!!!
بعد از چند ساعت تلاش بالاخره تعداد شیرینی هایی که برای فردا لازم بود رو درست کردیم و شب روشون سلفون کشیدیم. کلی خوش گذشت بهمون ولی من همش تو فکر اون جعبه بودم و سیدجواد. فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودن که تو لکم...!
موقع رفتن طهورا منو کشید کنار.
_سها جان!! چیزی شده؟!
_خب....نمیدونم...
_باشه! هر طور راحتی. هر وقت خواستی بگی بهم زنگ بزن. یا بگو همدیگه و ببینیم!!!
_باشه عزیزم! ممنون!
_پس فعلا.
_خدافظ!!!...
با بیبی از خونهشون اومدیم بیرون.
_بیبی!!!
_جانم مادر؟!
_بیبی! میگم که...سیدجواد...دفترچه خاطرات داره؟!
_خب....چطور؟!
_اممم...هیچی!!!همین طوری!!!
اونقدر خسته بودم که با لباس های بیرون خوابم برد و نتونستم برم سراغ جعبه.
صبح ساعت حدودا ۹ بود که با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. وااااییییی!!! چقدر خوابیدم!!!!(🙄😐)
طهورا بود. خواب آلود و با خمیازه جواب دادم!
_بعععععله؟!
_بععععععله و.....(😡) کجایی تو دختر؟!
_خب...تو رخت خواب...
_داری باهام شوووووووخی میکنی؟!
_نه...
_من الان تو معراج شهدا منتظر جناب عالی هستم. چند باز زنگ زدم جواب ندادی! به خونه زنگ زدم بیبی گفت خوابی! گفتم شاید نمیخوای بیای!!
_وای ببخشید! خیلی خسته بودم!
_باشه حالا! زود تند سریع که منتظرم! شیرینی هارو هم با خان داداش آوردیم.
_ببخشید و تشکر کن! الان میام!
گوشی رو قطع کردم و زود از رختخواب پریدم بیرون. موهامو دادم پشت و دویدم طرف در. با عجله و نشاط در رو باز کردم و پریدم بیرون ولی با شتاب و خیلی محکم خودم به چیزی! شایدم..........به..........کسی.......(😱😨)واااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!!
عجب فاااااااااااااجعه ای!!!(😵😱😨🤯😬😖)
...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد