- حاجی! من...کجا بشینم؟ - عقب کنار خواهرتون! - چشم! سرمو انداختم پایین و کنار طهورا نشستم. خوبه حداقل حاجی و علی میدونن طهورا آبجیمه!!! ماشین تو تاریکی شب، تو جاده های خاکی، پیش می‌رفت و جز سکوت تو ماشین حاکمی نبود. حاج آقا با کمی تردید سکوت رو شکست و گفت : - خانم نیکونژاد، رابطه شما با شهید از کجا و چطور شروع شد که الان اینقدر مطمئن هستین؟ - خب...از شبی که تو خواب چادر رو برام به یادگار گذاشت...و من قول دادم با امانتی مادرش بیام شلمچه و بر گردونمش... - خب از کجا اینقدر مطمئنین که این وقت شب صداتون کرده؟ - من بوی اونو میشناسم... - از کجا...؟  - نمیدونم...ولی میدونم...هرجا که ردی ازش باشه، عطر شیرین گل یخ هم هست...تو اتاقش، وسایلاش، لباساش، چفیه‌ش،...ولی این بار بوی وسایلاش نبود! بوی ملایم چفیه‌ش نبود. بویی که به مشامم آشنا اومد، خیلی قوی تر و آشنا تر ـبود! بوی خودش بود که صدام کرد... همه در سکوت به سِرّ حرفاش گوش دادیم و تو فکر فرو رفتیم. دلم نمیخواست باور کنم داره راست میگه! یعنی نمیخواستم این حرفای عجیب رو باور کنم...ولی دست خودم نبود...انگار یه نیروی درونی خیلی قوی، باعث می‌شد حرفاش با تمام وجود در درونم بشینه...ولی اگر هیچ خبری نباشه؟! با این ادعا ها و قول و قرار ها و حال پریشونش، اگر سیدجواد رو پیدا نکنه، میمیره....!!! طهورا بی‌اعتنا به من، تو گوشش چیزایی زمزمه می‌کرد و پا به پای آشفته حالی رفیقش نگران بود! منم فقط به جاده ی تاریک و خطرناکی که توش قدم برداشته بودیم نگاه می‌کردم. بالاخره رسیدیم به نیروهای گشت شب. ماشین رو نگه داشتن. بی اختیار قلبم شروع به تپیدن کرد. اگر اجازه ندن بریم، چی میشه؟ سها خانم چیکار میکنه؟ استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی سعی کردم اصلا بروزش ندم. پسر جوون با لباس خادمی اومد جلو. - سلام حاج آقا! - سلام برادر. اجازه داریم بریم‌؟ - خیر حاج آقا! شما اینوقت شب اینجا چیکار میکنین؟ - والا یه مسئله فوریه! باید بریم داخل. - حاجی نمیشه من نمیتونم اجازه بدم. الان نصفه شب، مقدور نیست برید داخل. - برادر کار فوریه. - نمیشه حاج آقا! من مامورم و معذور. - آقا مسئله پیدا کردن یه شهیده! - حاج آقا شوخی میکنی؟ این وقت شب؟ شهید؟ شما؟ - من برای شما توضیح میدم؛ شما اجازه بدید بچه ها برن. - حاجی جان شرمنده من نمیتونم اجازه بدم مگه الکیه! من اون پشت گـُر گرفته بودم، اونوقت حاجی میگفت توضیح میدم برات. علی کارت تفحصش رو در آورد و خیلی محترمانه گفت : - اخوی من خودم از بچه های تفحص هستم. اینم مجوزم! بی‌زحمت راه رو باز کنید!... - نمیشه آقا! من نمیتونم. هی میگه نمیتونم. ای بابا! در ماشین رو باز کردم و پریدم بیرون. حاج آقا میخواست حرفی بزنه ولی اجازه ندادم. چند ضربه دوستانه به شونه پسره زدم و سعی کردم آروم باشم. - ببین! یه مادر الان منتظره. اون خانم رو میبینی‌؟ به اون مادر قول داده پسرش رو برگردونه!...ما باید بریم... پوزخندی زد که از هزار تا بد و بیراه برام سنگین تر بود. - قصه تعریف میکنی آقا؟ مگه به قول دادن ایشونه؟ میخواستم حرف بزنم که حاج آقا دست گذاشت رو شونه‌م و منو کشید عقب و مانع حرف زدنم شد. - برادر شما بزار ما بریم من برای شما کامل توضیح میدم. - حاج آقا به خدا نمیشه. من از یه جا دیگه دستور میگیرم. لطفا گوش کنید و برگردید...وگرنه... صدام بالا رفت : وگرنه چی؟ - آروم باش آقا! وگرنه... حاج آقا جلوی ادامه حرفش رو گرفت و گفت : - اونی که ازش دستور میگیری کیه؟ - فرمانده‌م؟ - بله فرمانده‌تون. - فرمانده نجات...سیدرضا نجات! - سید رضا نجات؟ شیمیاییه؟ - بله... گل از گل حاج آقا شکفت و لبخند محوی روی لب هاش نقش بست. ولی من همچنان تو آتیش داشتم میسوختم. حاجی متفکرانه لبخندش رو حفظ کرد. - پس کی اینطور! سیدرضا فرمانده شماست... - میشناسینشون؟ - بله البته! امکانش هست باهاش صحبت کنم؟ - خب...مگر اینکه بهشون بی‌سیم بزنم... - اشکالی نداره برادر. بی‌سیم بزن کارمون فوریه! - چشم...ولی... کلافه دستی به صورت و ریشام کشیدم : ولی چی؟ - هیچی... پسره بی‌سیمش رو از جیبش درآورد و چند دقیقه دیگه حاج آقا مهدوی مشغول یه خوش و بش حسابی با رفیق فاب ده سال پیشش بود! آخه مرد مؤمن الان چه وقت حال و احوال رفیقانه‌ست؟ دختر مردم داره تو ‌ماشین پس میوفته! نگاه نگران طهورا بین من و حاج آقا که حرفاش تمومی نداشت می‌چرخید منم با چشم و ابرو بهش میفهموندم که یکم صبر کن دختر...سها خانم هم که فقط اشک می‌ریخت.... - خب سیدرضا جان. قضیه از این قراره. حالا هم اگر شما به نیروتون امر کنی راه رو برای ما باز کنن، جبران میکنم! اجرکم عندالله... با صدایی که از پشت بی‌سیم اومد برق امید تو چشمام دوید. - متوجه هستم محمد جان. بهشون میگم راه رو باز کنن و یکی دوتاشون باهاتون بیان راهو گم نکنین.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست