#طریق_عشق
#قسمت186
دوستای مرصاد به محض دیدن من و چشمای خیسم سر به زیر انداختن و دوباره اشک ها و هقهقهاشون رو از سر گرفتن. بیاعتنا به صدای گریههاشون، داخل محوطه معراج شهدا شدم. تمام قوای بدنم تحلیل رفته بود و زانو هام میلرزیدن. دست بابا رو گرفتم و فشردم. برای آروم کردنم اونم دستمو که هنوز مثل بچگیام تو انگشت های استخونیش گم میشد فشرد.
تمام حیاط گلبارون بود و لبریز از اشک ها و حال غریب بچه ها! این حال و هوا رو تاحالا ندیده بودم...برام سنگین بود. بغض چنان گلومو میفشرد که نفسم به سختی بالا میومد.
طهورا با صورتی که خیس اشک بود کنار دری که قرار بود داخلش بشم ایستاده بود با لبخندی توام با غم منتظرم بود.
نزدیکش شدم. هنوز تمام ریشه های وجودم میلرزید! با تمام وجود برام آغوش باز کرد و با تمام وجود خودمو تو آغوشش جا دادم و صدای هقهقم بود که صدای گریه هارو بلند تر کرد...
حسی که وجودمو میخورد لحظه به لحظه شدید تر میشد. دلم میخواست قلبمو از سینه در بیارم بلکه این استرس رهام کنه. ولی پس...با کدوم دریای اشک و احساس برم استقبال داداشم؟
از چهارچوب اتاقی که سیدجواد توش آروم گرفته بود و داداشمم قرار بود همونجا برای همیشه موندگار بشه، گذشتم. مامان، کوثر، آبجیا، معراج، بیبی، یوسف با صورت مثل گچ سفید و اشک های بیقرارش، همه بودن و فقط من بودم که نگهم داشته بودن برای دم آخر! چرا؟!
تابوت چوبی کنار مزار سید جواد روی زمین بود و پرچم سه رنگ درخشانی جلا داده بودش. در تابوت باز بود و پارچه سبزی رو میدیدم که روی پیکر داخل تابوت کشیده شده بود...
به چشمای بیبی نگاه کردم.
- بیبی! داداش مرصاد من اون تو خوابیده؟
نگاه به صورت آشفته رفیقای مرصاد کشیدم. داداش کیمیا و برادر طهورا...چشمام خسته بودن. دلم شنیدن یه جمله رو میخواست.
"داری خواب میبینی!"
ولی خواب نبود...حقیقتی بود که آسمون آبی زندگیمو تاریک کرده بود و بال و پر منی که تازه میخواستم اوج بگیرم شکسته بود...
- علی آقا این داداشمه؟
نگاهم از لب های علی آقا به چشمای آقا طاها میچرخید بلکه جوابی ازشون بگیرم. ولی مهر سکوت به لب هاشون زده بودن. نگاه ازم دزدیدن و به زمین دوختن و فقط اشک ریختن. رودی از اشک ها جاری شده بود که قلب همهرو با خودش همراه کرده بود و به زینبیه برده بود.
زانو زدم. کنار تابوتی که میگفتن داداشم توشه زانو زدم.
- پارچه رو از رو صورتش بزنین کنار...
دست کشیدم رو صورت سردش. چشماشو بسته بود و آروم خوابیده بود. چی داری میبینی که اینطوری به اشکام لبخند میزنی؟
- داداشم...چقدر صورتت لاغر شده! چرا زیر چشمات گود افتاده؟! داداش! مگه خوب نخوابیدی؟ مگه قول ندادی مراقب خودت باشی؟ دورت بگردم من داداش مرصادم...چرا صورتت زخم و خونیه! داداش چشاتو باز کن...ببین منم سها! گفتی برمیگردی...منتظر بودم برگردی ولی مثل روزی که رفتی رو پاهات وایساده باشی! داداش ببین بعد تو چی بهمون گذشت...چطوری داری میری؟! نمیذاشتی من گریه کنم یادته؟ حالا چرا راضی شدی به اشکام؟ داداش پاشو! داداش جون سها پاشو باز باهام حرف بزن...اینطوری تنهام نذار...
صدای ناله های مامان...هق هق ها و درد و دلای آبجیام...اشک های بیصدای بابا که جیگرمو میسوزوند...معراج که فقط نگاه میکرد و هیچی نمیگفت و میترسیدم که سنگینی این غم قلبشو از حرکت نگه داره!
- داداش ببین چه بازار شامیه اینجا...داداش خوش اومدی به خونه...خیلی انتظار کشیدیم داداش...خیلی...
سرمو نزدیک صورتش بردم. پاشو چشماتو باز کن. بزار برای آخرین بار خیره بشم تو چشمات و برام حرف بزن...لب های رنگ پریدهمو روی پیشونیش گذاشتم و آخرین بوسه رو به یادگار گذاشتم. سرمو بلند کردم. سر تاپاش رو با طمانینه و اشک، از نظر گذروندم!
- گفتی دوست داری مثل علمدار کربلا بیدست برگردی به خیمه ما...دیدی به آرزوت رسیدی؟ "حالا ببین من موندم با چشمای بارونی..." من موندم و حسرت دوباره گرفتن دستات...من موندم و حسرت شنیدن صدات...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے