📚 نکند دشمن دوباره برگردد علامتی که هم اکنون می‌شنوید اعلام وضعیت قرمز است. این مدت انگار با این صدا و ترس‌های بعدش خو گرفته‌ام.تمام این سال‌ها از خود دور نمی‌دیدم که هدف یکی از این حملات، خانه کوچک ما باشد و لحظه‌ای بعد همه چیز زیر آوار دفن شود. صبح که بدرقه‌ات کردم و تو مثل هر روز راهی کارخانه شدی، حتی دلشوره‌ای کوچک در دلم چنگ نمی‌انداخت. انگار همه چیز در چله گرم تابستان آرامِ آرام بود. خوب می‌دانستم یک دلت مانده در جبهه های جنوب و در میان بچه‌های عملیات. اما همیشه به من می‌گفتی: رعنا جنگ فقط تفنگ به دست گرفتن نیست. خودت هم خوب می‌دانستی که اگر کار شما و کارخانه های دیگر تعطیل شود، کار جبهه هم کُند پیش می‌رود. همین شده بود خاری در چشم‌های دشمن. فکر می‌کردم این بار اراک هم مثل خرمشهر، آبادان و اهواز خط مقدم جبهه است. چند ساعت بیشتر از رفتنت نگذشته بود، بچه ها هنوز در خنکای صبح تابستانی خواب بودند که زنگ تلفن به صدا درآمد. صدای پشت تلفن قطع و وصل می‌شد. به سختی می‌شنیدم : _رعنا! بابا...اصلا نگران نشی ها...میگن بمب خورده تو کارخونه آلومینیوم...ان‌شاءالله که چیزی نشده... مجروح ها رو می‌برن بیمارستان...خودتو برسون. اینکه جواب پدرت را چه دادم و چطور سفارش بچه ها را به همسایه کردم تا خودم را به آنها برسانم درست در خاطرم نمانده.کل شهر انگار آشفته بود. همه در حال تقلا و دویدن به این طرف و آن طرف بودند. نمی‌دانستم باید در خیل شهدا نامت را جست‌وجو کنم یا در میان انبوه مجروحانی که مرتب به بیمارستان می‌آوردند. اصلا نمی‌دانم آن ساعت ها چطور روی پاهایم بند شده بودم و چطور دلم این قدر طاقت پیدا کرده بود. از تو که خیالم راحت شد، همراه همه مردم، برای تدفین شهدا به بهشت زهرا رفتم. تا به حال چنین تشییعی به چشم خود ندیده بودم. همه چیز آن قدر سریع پیش می‌رفت و شهدا دفن می‌شدند که همه در بهت و حیرت مانده بودند. صلاح نبود که دور هم جمع باشیم و مراسمی برگزار شود. هرچند دلمان می‌خواست قلب خانواده‌های شهدا تسلی یابد. هر آن ممکن بود هواپیماهای دشمن بازگردند و دوباره بمب‌هایشان را بر سر مردم بریزند. امروز ۵ مرداد ۶۵ آفتاب رو به غروب کردن است. خودم هم باورم نمی‌شود که همه این اتفاقات فقط یک روز، صبح تا عصر طول کشیده است. حال که تو گوشه‌ای از این بیمارستان شلوغ دراز کشیده‌ای و سِرُم قطره قطره در رگ‌‌هایت جریان می‌یابد، من همه وجودم انتظار است تا ببینم چه موقع چشم‌هایت را باز می کنی؟! نکند دشمن دوباره بازگردد و به تن‌های مجروح‌تان در بیمارستان هم رحم نکند؟ نه! من دلم روشن است و امیدوار. عاقبت من تو را سر پا و پر صلابت‌تر از گذشته می‌بینیم و همه با‌‌‌‌هم کار جنگ را تمام می‌کنیم... ✍زهرا قربانی 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۲۸ روز‌مانده تا ... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj