#یڪ_جرعـہ_شعر
ای غم! رها کن قصهی خونبار
چون دشنه در دل مینشیند این سخن، اما؛
من دیدهام بسیار مردانی، که خود، میزانِ شأنِ آدمی بودند
وز کبریایِ روح
بر میزانِ شأنِ آدمی بسیار افزودند
آری چنین بودند
آن زندهاندیشان که دستِ مرگ را بر گردنِ خود شاخِ گُل کردند
و مرگ را از پرتگاهِ نیستی تا هستیِ جاوید پُل کردند
اما چه باید گفت!؟
از انساننمایانی که ننگِ نامِ انسانند
درندهخویانی که همدندانِ گرگانند
آنان که افکندند در گردنِ گردنفرازان
حلقههای دار
آنان که عشق و مهربانی را
در دستهایِ بغض و کین کشتند
آنان که انسان بودنِ خود را
در پایِ دین کشتند..
#هوشنگ_ابتهاج