👁 پدر، چشمان پسر را باز کرد؛ نگاهی به صورت پسر انداخت، لبخندی زد و بر گردن پسر که سرخ شده بود بوسه ای زد.
🔪 قربانی اش قبول افتاده بود؛ بی آنکه خونی بریزد.
🌴 این بار نوبت به او رسیده بود تا قربانی بدهد.
💚 باید مثل نیاکانش قربانی میداد؛ باید بهترین را انتخاب میکرد؛ باید سنگ تمام می گذاشت؛ و گذاشت.
🌹 حالا، انگار جدش را میدید که در تمام دشت پراکنده شده بود.
👣 پدر، چشمان پسر را بست؛ دست به کمر گرفت، به زحمت بلند شد.
⛺ رو به سوی خیمه ها کرد و جوانان قومش را صدا زد.
🌷قربانی اش قبول افتاده بود.
📖 پدر، عشق، پسر / حمیدرضا رجبی
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔
@partoweshraq
#داستان_کوتاه
#ماه_محرم