#قسمت_دوم
#زمان_مشروط 🕰
نماز عشا را تمام کردم دستانم را بالا بردم و برای اوضاع نابسامان کشور دعا کردم
صدای پدر از داخل مطبخ میآمد ،که مشغول صحبت با مادرم بود .
سلام پدر جان
سلام عزیزکم ، حال فخرالسادات چطور است؟
لبخندی زدم به مرحمت شما خوب هستم بعد سینی که درون آن ظرفهای شام بود را از مادرم گرفتم و به سمت اتاق رفتم سفره را از درون سینی برداشتم ، پهن کردم بعد هم بشقابها را چیدم.
مادرم هم غذا را آورد چند برگ ریحان که از باغچه چیده بودم در سفره قرار دادم
از زمانی که دو خواهرم ازدواج کرده بودند خانه ما خیلی خلوت شده بود مادرم به تنهایی مشغول کارهایش میشد غذای ساده را در ظرفها کشیدم نخود پخته شده را با آبی که به آن مرق داده بود ، با نانی که مادر درست کرده بود خوردیم
پدر شروع به صحبت کرد چه بیشتر میگذرد اوضاع و شرایط کشور بدتر میشود قجری امان مردم را بریده ،ناامنی همه جا را فرا گرفته است کشور نیروی نظامی زیادی نداریم خرابی های جنگ جهانی اول هنوز ساخته نشده است، ناصرالدین شاه به قانون اساسی که با نظر مردم تصویب شد عمل نمیکند
مادرم آهی کشید خدا به دادمان برسد
پدر زیر لب زمزمه کرد احتمال دارد اعتراضات گستردهای صورت بگیرد ، چون هیچ کس حاضر نیست زیر بار ظلم و استبداد زندگی کند
قلمهای را که در دهانم قرار داده بودم توان قورت دادنش را نداشتم اشک روی صورتم جاری شد نگران حال برادرم بودم که برای خدمت سربازی به اجبار باید با متفقین میجنگید.
نویسنده :تمنا ☔️💔🥲
@Parvaanehaayevesaal