#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیستم🎬:
زنهای مصری که عموما از اشراف مصر بودند و بچه ی شیری داشتند، گروه گروه وارد قصر می شدند، خبر فرزندخواندگی موسی توسط فرعون در همه جا پیچیده بود و هر کسی تلاش می کرد تا این گوی با ارزش را از دیگری برباید،زیرا پای ولیعهد در میان بود و هر کس می توانست به آن نوزاد شیر دهد، دایه ی ولیعهد میشد.
بزرگان و مترفین شهر با عجله به خانه شان می رفتند و از همسرشان می خواستند تا نوزاد خود را وانهد و به سمت قصر برود چرا ولیعهد خداوندگار مصر گرسنه بود و این واجب تر بود تا نوزاد خودشان...
این خبر به هامان هم رسید، هامان با عصبانیتی شدید وارد قصر شد، او به سربازانش گفته بود که این نوزاد، نوزادی سبطی ست و توطيه بنی اسرائیل است تا به درگاه فرمانروای مصر راه یابند پس عزمش را جزم کرده بود تا این توطئه را کشف کند و بانیان این توطئه را رسوا و این نوزاد بنی اسرائیلی را در همان قصر فرعون با شمشیر از وسط دو نیم کند.
صدای گریه ی موسی کل قصر را فرا گرفته بود، زنهای قبطی و بزرگ زادگان مصر به صف شده بودند و هر کدام که به سمت موسی می آمد، موسی آنها را نمی پذیرفت و سینه ی آنها را نمی گرفت و گریه اش شدید تر می شد، از گریه ی موسی، آسیه هم به گریه افتاده بود.
فرعون که شاهد این صحنه بود و دلش نمی خواست همسر محبوبش اینچنین ناراحت و اندوهگین باشد پس دستور داد زودتر زنی را پیدا کنید که ولیعهد را سیر و آرام کند.
زنها تند تند جلومی آمدند اما نوزاد در بغل هیچ کس آرام نمی شد، حالا تمام زنهای شیرده مصر به قصر هجوم آورده بودند تا شانس خود را امتحان کنند، اما انگار که نوزاد از هیچ زن قبطی خوشش نمی آمد.
فرعون که حال نوزاد و ملکه را چنین ملتهب دید با عصبانیت فریاد زد، آیا کسی یافت نمی شود که ولیعهد ما را آرام کند؟!
در این هنگام کلثم که در بین زنان در حیاط قصر حضور داشت و اخبار لحظه به لحظه موسی را از زبان خدمتکاران می شنید، خود را جلو انداخت و گفت: من می دانم آن نوزاد چگونه آرام می شود، من زنی را میشناسم که حتما کودک را آرام می کند.
در این زمان که پادشاه و ملکه از شدت بی قراری ولیعهد اندوهگین بودند، این حرف کلثم مورد توجه سربازان قرار گرفت، سربازی او را داخل تالار بزرگ قصر که اینک گوش تا گوش آن زنان مصری ایستاده بودند شد و مستقیما به حضور آسیه و فرعون رسید و سرباز حرف کلثم را با صدای بلند گفت.
فرعون از جا نیم خیز شد و رو به کلثم گفت: ای دخترک، آیا به راستی تو زنی را میشناسی که پسر مرا آرام کند؟! اگر تو راست بگویی، من هدیه ای گرانبها به تو خواهم داد.
در این هنگام که هامان گوشه ای کنار تخت فرعون ایستاده بود و اوضاع را رصد می کرد قدمی جلو نهاد و انگشتش را به سمت کلثم گرفت و با نیشخندی گفت: بی شک تو از خانواده و آشنایان این نوزادی و برای همین با اطمینان چنین حرفی زدی پس تو و خانواده ات توطيه کردید تا بچه ای از ایل و تبار خودتان که بی شک سبطی است را در دربار قبطیان وارد نمایید.
در این هنگام فرعون که با دقت به حرفهای هامان گوش می کرد، انگار با این حرف از خواب غفلت بیدار شده باشد رو به کلثم گفت: وزیر ما راست می گوید، حتما تو این نوزاد را می شناسی وگرنه چه دلیلی داشت به اینجا بیایی و چنین بگویی، حالا بگو برای چه چنین گفتی؟!
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨