پروانه های وصال
رمان انلاین #دست_تقدیر۱۷ #قسمت_هفدهم🎬: نیمه های شب بود و هنوز خبری از آمدن عباس نبود، ننه مرضیه مان
رمان انلاین
#دست_تقدیر۱۹
#قسمت_نوزدهم 🎬:
افسر بعثی نگاهی به پیش رویش کرد و با دیدن چندین مرد که همه با روی بسته و چوب و چماق در دست به او چشم دوخته بودند، آب دهانش را قورت داد و پایش را از درگاه هال بیرون گذاشت و همانطور که نگاه به مردان روبه رویش می کرد و طوری وانمود می کرد که نترسیده گفت:چ..چی شده؟ چه خبرتان هست؟ افسار پاره کرده اید؟!
در این هنگام مردی قوی هیکل، همانطور که چماق را کف دستش می کوبید گفت: این سوال ماست! شما چه خبر دارید که مانداریم؟! انگار افسار پاره کردید؟! ننه مرضیه، این پیرزن زجر کشیده و بی دفاع چکار کرده که نصف شب به خانه اش هجوم آورده اید هااا؟! ببینم صدام حسین چه نقشه ای در سرش دارد، نکنه میخواد عراق را از مخالفانش پاکسازی کنه و از شهر نجف و محله های شیعه نشین شروع کرده؟ و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت: تا از زندگی مرخصتان نکردیم از اینجا مرخص شوید فورا...
افسر بعثی که انگار این حرکت برایش سنگین آمده بود، اسلحه کمری اش را کشید و ان مرد را نشانه رفت و گفت: گم شوید تا یکی یکی شما را از دم تیر نگذراندم، ان مرد و همراهانش هیچحرکتی نکردند و در این هنگام، صدایی از بالا توجهشان را به خود جلب کرد، مردی در تاریکی روی پشت بام دراز کشیده بود و با اسلحه ای افسر بعثی را نشانه رفته بود فریاد زد: حرکت اضافی کنی، مغزت توی دهنت خواهد بود.
افسر بعثی نگاهی به پشت بام کرد و با دیدن لوله تفنگ که او را نشانه رفته بود، اسلحه اش را پایین آورد، به راننده ابو معروف اشاره کرد و گفت: برویم و در یک چشم بهم زدن خود را بیرون خانه انداختند و همینطور که بیرون می رفتند زیر لب گفت: خاک بر سرت! ببین ما را توی چه مخمصه ای انداختی، اصلا آن کسانی که می گفتی هم اینجا نبودند، اگر از طرف ابومعروف نبودی همین الان یک گلوله توی مغزت خالی می کردم.
راننده که خودش هم ترسیده بود گفت: ن..نمی دانم کجا پنهانشان کردن، اما حسی به من می گوید، ان دو زن در همین خانه بودند.
افسر نگاه تندی به راننده کرد وگفت:احمق! به خاطر احساساتت مارا به اینجا کشاندی؟!یعنی مطمئن نبودی؟! و بعد سری تکان داد و گفت: خودم تمام رفتار و کردارت را به ابو معروف گزارش می کنم.
راننده سری پایین انداخت و گفت : و اما من تا ان دو زن را پیدا نکنم از نجف تکان نخواهم خورد چون می دانم برگشتنم به معنای مرگم به دست ابو معروف است..
آن دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند و در تاریکی شب گم شدند.
مردی که از دور آنها را تعقیب می کرد، خود را به خانه ننه مرضیه رساند و صدا زد: رفتند...رفتند.
و با این حرف مردان داخل خانه که اینک با ننه مرضیه و عباس اختلاط می کردند، خنده ای سردادند و باهم گفتند: خدا را شکر..
ننه مرضیه از همه تشکر کرد، چون می خواست زودتر به داخل خانه رود و خبری از میهمانانش که هنوز کسی از وجودشان باخبر نبود بگیرد و زخم های عباس هم ببندد.
مردها یکی یکی خدا حافظی کردند و بیرون رفتند و تنها همان کسی که روی پشت بام بود ماند، او کسی جز ابو حیدر نبود، خود را به پله های گلی که به حیاط می خورد رساند و پایین آمد.
بعد به طرف ننه مرضیه آمد و گفت: ننه، دفعه اول من متوجه حضور این دو مرد شدم، آنها را داخل کوچه دیدم، گویا صحبت دو زن بود که از چنگ یکی از گردن کلفت های بعثی گریخته بود و وقتی عباس را با آن وضع دیدم، فورا به خانه رفتم، اسلحه ام را برداشتم و بقیه را خبر کردم تا به کمکمان بیایند و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: معلوم است آن دو زن برایشان مهم هستند، اینها به این راحتی دست بردار نیستند، به خدا قسم اگر این اتفاق در شهری به غیر از نجف افتاده بود، تک تک خانه ها را می گشتند تا آن دو زن را پیدا کنند، اما در شهر نجف که اکثرا مسلمان و شیعه هستند دستشان کوتاه است و باید دست به عصا راه بروند.
ننه مرضیه سری تکان داد و ابو حیدر گفت: می خواهم با عباس صحبتی مردانه داشته باشم.
ننه مرضیه ابو حیدر را به داخل برد و گفت: من صحبت مردانه و زنانه نمی فهمم، هر چه هست در حضور خودم بگو، فراموش نکردی که عمری ننه مرضیه مانند یک شیرمرد مراقب شما شیربچه های محله بوده تا به این سن رسیدید و با زدن این حرف هر سه به داخل خانه رفتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
پروانه های وصال
رمان انلاین #دست_تقدیر۱۹ #قسمت_نوزدهم 🎬: افسر بعثی نگاهی به پیش رویش کرد و با دیدن چندین مرد که همه
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۲۰
#قسمت_بیستم🎬:
هر سه وارد هال شدند، ننه مرضیه که از کودکی ابو حیدر را بزرگ کرده بود و مثل چشمهایش به او اعتماد داشت، پیش روی او به سمت اتاق مهمانخانه رفت، در را باز کرد و گفت: کجا هستید عزیزان من؟!
اوضاع امن و امان است،بیایید بیرون.
محیا و رقیه هر دو از پشت کپه رختخواب بیرون امدند و ننه مرضیه لبخندی زد و گفت: آفرین! خیلی باهوشید و البته خدا هم کمکتان کرد و انگار مولا علی نمی خواست من شرمنده مهمانانش شوم و بعد اشاره به بیرون کرد و گفت: بیاید بیرون تا ببینیم موضوع از چه قرار بوده..
محیا و رقیه داخل هال شدند و همانطور که سلام می کردند نگاهی به صورت متورم و خونین عباس کردند، نگاهشان رنگ شرمساری گرفت و رقیه با بغضی در گلو گفت: ببخشید که باعث عذابتان شدیم، کاش قلم پایمان می شکست و....
ننه مرضیه به میان حرف او دوید و گفت: دیگر ازاین حرفا نزن، اتفاقا عباس خیلی خوشحال هست که توانسته خدمتی به همسایگان امام رضای غریب بکند و بعد رو به عباس گفت: این از خدا نشناس ها از کجا متوجه حضور اینها در خانه ما شدند؟!
عباس آب دهانش را قورت داد و همانطور که به ابوحیدر نگاه می کرد گفت:من چیزی نگفتم، فقط از چند جا پرس و جو کردم که چگونه سریع و بدون اتلاف وقت میشه به طرف ایران برویم، انگار اون مردک متوجه خواسته من شده بود و مرا تعقیب کرده بود و چون من به مکان هایی می رفتم که کارشان رد مردم به طرف ایران بود، بهم شک کردن که نکنه پای دو زن فراری در بین باشه و...
در این هنگام ابوحیدر سری تکان داد و گفت: بی احتیاطی کردی عباس! وقتی می دانستی این دو زن اینقدر برای مقامات بعثی مهم هستند، نمی بایست بی گدار به آب بزنی.
عباس نگاهی به رقیه که به گلهای رنگ رفته قالی چشم دوخته بود انداخت و گفت: من میدانستم مردی در تعقیب آنهاست اما نمی دانستم طرف مقابلشان یکی از گردن کلفت های حزب بعث هست و بعد صدایش را بلند تر کرد و گفت: آنها از ابو معروف حرف میزدند...
ابو حیدر با شنیدن این اسم دهانش از تعجب باز ماند و رو به رقیه و محیا گفت: شما دو زن جوان و شیعه و ایرانی را با این جنایتکار چه کار است؟
رقیه همانطور که سرش پایین بود با لحنی شرمسار گفت: من اصلا ابومعروف را درست نمی شناختم ما میهمان ابو حصین برادر شوهرم بودیم اما انگار ابومعروف برای دخترم محیا نقشه داشت و...
ابو حیدر که با شنیدن این حرف تا عمق مطلب را گرفته بود گفت: که اینطور! باید بگویم طبق تعاریفی که از این روباه مکار شنیده ام مگر اراده به انجام کاری نکند و تا به هدفش نرسد دست بردار نیست، پس حالا که طرفتان ابو معروف است باید با احتیاط بیشتری عمل کنید، من پیشنهاد میکنم تا شرایط رفتن به ایران مهیا می شود، جایتان را تغییر دهید و مدتی پنهان شوید.
عباس که انگار دلش نمی خواست میهمانانش بروند گفت: اما ...
ابو حیدر گفت: اما و اگر ندارد باید این کار را کرد.
ننه مرضیه که پیری دنیا دیده بود حرف ابو حیدر را تایید کرد وگفت: آخر چگونه این دو زن را از این خانه بیرون ببریم ؟ آنها احتمالا ما را زیر نظر دارند و سوال دوم اینکه آنها را کجا ببریم؟
ابو حیدر لبخندی زد و گفت:...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۲۰ #قسمت_بیستم🎬: هر سه وارد هال شدند، ننه مرضیه که از کودکی ابو حیدر را بزرگ
رمان انلاین
#دست_تقدیر۲۱
#قسمت_بیست_یکم🎬:
ابو حیدر لبخندی زد و گفت: نبینم ناراحت باشی ننه مرضیه! مگه پسرت ابوحیدر مرده که...
ننه مرضیه لبخندی زد و گفت: خدا نکنه، خدا پدر و مادرت را بیامرزه پسرم، حالا چکار کنیم.
ابو حیدر نگاهی به رقیه و محیا که همچنان ساکت به زمین چشم دوخته بودند کرد و گفت: این خانم ها هم مثل خواهر و دختر خودم، بیان پیش من و ام حیدر، از وقتی بچه ها رفتن پی زندگیشون ما هم حسابی تنها شدیم، میتونن از پله های پشت بام بیان بالا رو پشت بام، خونه ما هم که پشتش چسپیده به خونه شما راحت میتونن بیا اونور، در خونه ما از کوچه بعدی باز میشه و اون مردک اصلا به ذهنش خطور نمی کنه اونجا را زیر نظر بگیره، از طرفی من چند تا دوست دارم که می تونن برای رفتن به ایران کمکشون کنن، فردا میرم پیششون ببینم چه می کنن...
ننه مرضیه که انگار چشماش برق می زد گفت:ببین مادر، من و عباس هم می خوایم ایران بریم و بعد صدای بغض دارش را پایین آورد و ادامه داد: نذر دارم برم حرم امام رضای غریب! باید نذرم را ادا کنم میترسم بمیرم و نتونم...
حیدر به میان حرف ننه مرضیه پرید و گفت: ان شاالله صد سال سایه تان بالا سر ما هست، به به، چی از مسافرت اونم زائر خراسان شدن بهتر!
باشه من فردا میرم و خبری میگیرم
ننه مرضیه با چشمانی پر از محبت به ابو حیدر نگاه کرد و گفت: خدا ازت راضی باشه، یکدفعه مثل عباس نری کلاه بیاری و با سر برگردی هااا
ابو حیدر نگاهی به چهره متورم عباس کرد و گفت: من اینقدرا ناشی نیستم ننه، قول میدم چنان بی صدا از مرز ردتون کنیم که خودتون هم نفهمین و با زدن این حرف از جا بلند شد و رو به رقیه و محیا گفت: خوب خواهرای گلم، مثل اینکه مولا علی میخواد برکت پذیرایی از میهمانانش را به من بده، پاشین وسایلتون را بدین به من و از تاریکی شب استفاده کنیم و با هم بریم خونه ما...
رقیه و محیا از جا بلند شدند و رقیه همانطور که با نگاه و کلامش از عباس و مادرش اجازه می گرفت گفت: اگر آقا عباس و ننه مرضیه اجازه بدن ما حرفی نداریم و بعدش اینکه ما جز همین چادر سر و لباسای تنمون وسایلی نداریم.
و بعد رو به عباس گفت: ببخشید آقا عباس، به خدا من شرمنده شما شدم، به خاطر ما خیلی اذیت شدین، ان شاالله هر چی از خدا می خوایین به حق مولا علی نصیبتون کنه.
عباس با شنیدن این دعا، نگاهی از زیر چشم به رقیه کرد و همزمان با اینکه آه کوتاهی می کشید گفت: ان شاالله شما هم حاجت روا بشید و دیگه از این حرفا نزنین، من کاری نکردم، از طرفی قراره همسفر باشیم و به ایران رسیدیم جبران می کنید دیگه ما میشیم میهمان و شما میزبان و خنده ریزی کرد...
ننه مرضیه با شنیدن این حرف خنده بلندی سر داد و گفت: عباس من، داره میشه همون عباس چند سال پیش، دیگه انگار از دنیا و مردمش گریزان نیست و از خنده ننه مرضیه همه به خنده افتادند و به طرف حیاط حرکت کردند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_هجدهم 🎬: آسیه لبخندی بر چهره نشاند و چهره اش با این لبخند ز
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_نوزدهم🎬:
فرعون نگاهی از سر مهر به موسی انداخت و رو به ملازمانش گفت: هم اکنون کاتب دربار را فراخوانید، او را به ساحل نیل بیاورید، باید اینجا را آذین بست، باید از نیل تشکر کرد.
آسیه در دل خوشحال بود از این پیشامد و خیلی سریع کاتب حاضر شد و فرعون دستور داد تا کاتب ثبت کند که در این روز فرعون پسری را که هدیه ی نیل بود به فرزندخواندگی قبول کرده و اینک مصر هم ولیعهد دارد.
کاتب حکم را نوشت و جارچیان مأمور شدند که این قضیه را با ساز و دهل و آواز به گوش تمام مردم مصر برسانند.
از آن طرف، کلثم خواهر موسی که او را تا نزدیکی قصر و ساحل نیل دنبال کرده بود متوجه قضیه شد، کلثم لبخندی زد و خدا را شکر کرد و زیر لب گفت: بی شک وعده ی خدا حق است، خودم شنیدم که مادرم زیر لب می گفت: خدایا طبق حکم شما، موسی را به آب سپردم و او را به من بازگردان که تو بهترین وعده دهندگانی...
کلثم دوست داشت این خبر را به مادرش یوکابد بدهد و او را از نگرانی در بیاورد، اما باید می ماند و مطمئن میشد که دیگر هیچ خطری موسی را تهدید نمی کند.
بعد از اینکه حکم ولایتعهدی موسی نوشته شد، این زوج به همراه فرزنده خوانده نورسیده شان به قصر رفتند.
قضیه به گوش هامان رسید، هامان که مردی زیرک بود و تمام عمرش در خدمت کاهنان و مترفین و ابلیس بود، به این قضیه مشکوک شد، خصوصا وقتی فهمید که آسیه آن نوزاد را از آب گرفته، اینک زمان برای تحریک فرعون نبود، چرا حکم فرعون صادر شده بود و مخالفت با حکم فرعون، بسیار خطرناک بود، پس هامان می بایست از راهی وارد شود و این قضیه را که از نظر او بیشتر شبیه یک توطئه بود برملا می کرد، اما چه راهی؟! نمی دانست.
فرعون و آسیه در قصر مستقر شدند، حالا بی تابی های موسی شروع شد، کودک گرسنه شده بود و شیر می خواست.
پس فرعون دستور داد زنان بزرگ زاده قبطی که می توانند نوزاد را شیر دهند به قصر بیایند تا دایه ای خوب و نیرومند برای ولیعهد برگزیند.
این خبر مانند باد در کوی و برزن شهر پیچید و هنوز دقایقی از پخش این خبر نگذشته بود که....
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_نوزدهم🎬: فرعون نگاهی از سر مهر به موسی انداخت و رو به ملازم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیستم🎬:
زنهای مصری که عموما از اشراف مصر بودند و بچه ی شیری داشتند، گروه گروه وارد قصر می شدند، خبر فرزندخواندگی موسی توسط فرعون در همه جا پیچیده بود و هر کسی تلاش می کرد تا این گوی با ارزش را از دیگری برباید،زیرا پای ولیعهد در میان بود و هر کس می توانست به آن نوزاد شیر دهد، دایه ی ولیعهد میشد.
بزرگان و مترفین شهر با عجله به خانه شان می رفتند و از همسرشان می خواستند تا نوزاد خود را وانهد و به سمت قصر برود چرا ولیعهد خداوندگار مصر گرسنه بود و این واجب تر بود تا نوزاد خودشان...
این خبر به هامان هم رسید، هامان با عصبانیتی شدید وارد قصر شد، او به سربازانش گفته بود که این نوزاد، نوزادی سبطی ست و توطيه بنی اسرائیل است تا به درگاه فرمانروای مصر راه یابند پس عزمش را جزم کرده بود تا این توطئه را کشف کند و بانیان این توطئه را رسوا و این نوزاد بنی اسرائیلی را در همان قصر فرعون با شمشیر از وسط دو نیم کند.
صدای گریه ی موسی کل قصر را فرا گرفته بود، زنهای قبطی و بزرگ زادگان مصر به صف شده بودند و هر کدام که به سمت موسی می آمد، موسی آنها را نمی پذیرفت و سینه ی آنها را نمی گرفت و گریه اش شدید تر می شد، از گریه ی موسی، آسیه هم به گریه افتاده بود.
فرعون که شاهد این صحنه بود و دلش نمی خواست همسر محبوبش اینچنین ناراحت و اندوهگین باشد پس دستور داد زودتر زنی را پیدا کنید که ولیعهد را سیر و آرام کند.
زنها تند تند جلومی آمدند اما نوزاد در بغل هیچ کس آرام نمی شد، حالا تمام زنهای شیرده مصر به قصر هجوم آورده بودند تا شانس خود را امتحان کنند، اما انگار که نوزاد از هیچ زن قبطی خوشش نمی آمد.
فرعون که حال نوزاد و ملکه را چنین ملتهب دید با عصبانیت فریاد زد، آیا کسی یافت نمی شود که ولیعهد ما را آرام کند؟!
در این هنگام کلثم که در بین زنان در حیاط قصر حضور داشت و اخبار لحظه به لحظه موسی را از زبان خدمتکاران می شنید، خود را جلو انداخت و گفت: من می دانم آن نوزاد چگونه آرام می شود، من زنی را میشناسم که حتما کودک را آرام می کند.
در این زمان که پادشاه و ملکه از شدت بی قراری ولیعهد اندوهگین بودند، این حرف کلثم مورد توجه سربازان قرار گرفت، سربازی او را داخل تالار بزرگ قصر که اینک گوش تا گوش آن زنان مصری ایستاده بودند شد و مستقیما به حضور آسیه و فرعون رسید و سرباز حرف کلثم را با صدای بلند گفت.
فرعون از جا نیم خیز شد و رو به کلثم گفت: ای دخترک، آیا به راستی تو زنی را میشناسی که پسر مرا آرام کند؟! اگر تو راست بگویی، من هدیه ای گرانبها به تو خواهم داد.
در این هنگام که هامان گوشه ای کنار تخت فرعون ایستاده بود و اوضاع را رصد می کرد قدمی جلو نهاد و انگشتش را به سمت کلثم گرفت و با نیشخندی گفت: بی شک تو از خانواده و آشنایان این نوزادی و برای همین با اطمینان چنین حرفی زدی پس تو و خانواده ات توطيه کردید تا بچه ای از ایل و تبار خودتان که بی شک سبطی است را در دربار قبطیان وارد نمایید.
در این هنگام فرعون که با دقت به حرفهای هامان گوش می کرد، انگار با این حرف از خواب غفلت بیدار شده باشد رو به کلثم گفت: وزیر ما راست می گوید، حتما تو این نوزاد را می شناسی وگرنه چه دلیلی داشت به اینجا بیایی و چنین بگویی، حالا بگو برای چه چنین گفتی؟!
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
4_5886508581909436178.mp3
2.44M
🚨 با حملهی دشمن در جنگ نرم، مقابله کنید. تولید محتوا و اندیشه کنید. امروز مقابله با تهدید نرمافزاری، مهمتر از دفاع سختافزاری است.
🎧 کلیپ صوتی جدید
✅ صاحبان دستگاههای تبلیغاتی، صاحبان بیان، صاحبان قلم، اصحاب هنر، اصحاب دانش، آن کسانی که در دستگاههای رسمی آموزش و رسانه و هنر و مانند اینها مسئولیّت دارند، آحاد جوانان ما که با فضای مجازی ارتباط دارند، اینها بایستی تلاششان را متوجّه به این بکنند که ببینند دشمن بر روی چه نقطهای تکیه میکند و انگشت میگذارد، از چه راهی میخواهد در ذهن مردم و در افکار عمومی مردم نفوذ کند، آن راه را ببندند؛ تولید محتوا کنند؛ صاحبان اندیشه تولید فکر و اندیشه کنند و با این کار خودشان در مقابل دشمن بِایستند؛ امروز این [کار] از دفاع سختافزاری مهمتر است.
❇️ این سخن خطاب به همهی جوانان کشور است: امروز مسئولیّت شما حفظ این روحیه، تقویت این حرکت و پیشرفت در راه رسیدن به اهدافی است که انقلاب معیّن کرده. ما به جوانها امیدوار هستیم و انشاءالله در همهی بخشها این حرکت عظیم مردمی پیشرفت خواهد کرد.
🏷 #مقام_معظم_رهبری
#جهاد_تبیین #جنگ_نرم
@parvaanehaayevesaal
✨ مراقب باش که از خدا دور نشوی
✅ آیت الله بهجت (ره):
🌸 قدم اول در سیر الی الله و در مسیر تقرب خدا این است که
انسان هر وقت تصمیم به خودسازی گرفت،
بداند که فاصله ای طولانی با مولای خود دارد
و مراقب باشد که حداقل، اگر نزدیکتر نشد، (از خدا) دورتر نیز نشود
و سعی کند موقعیتی که دارد، حفظ کند
و بعد کم کم به جلو حرکت کرده،
خود را به مولا نزدیکتر کند.
🏷 #تهذیب_نفس #خودسازی #آیت_الله_بهجت
@parvaanehaayevesaal
✨ بشارت بیست و یکم: بشارت آیت الله بهجت در مورد اتفاقات یمن و ارتباط آن با ظهور:
🔸 مراقب اوضاع یمن باشید؛ جرقهای که در یمن زده میشود که با ظهور ارتباط دارد و ما باید خودمان را برای ظهور آماده کنیم.
❇️ مبشرات بزرگان در مورد نزدیکی ظهور
🗓 روز دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۸ حجت الاسلام صدیقی امام جمعه موقت تهران، در دانشگاه صنعتی شهید شریف واقفی با اشاره به حوادث وقت در یمن و کشتار شیعیان آنجا به گفتار بشارت گونهی آیت الله العظمی بهجت (ره) درباره ظهور اشاره کرد.
▪️ ایشان بیان کرد:
▫️ یک شخصی (نویسنده مطلب نام آن فرد را به یاد ندارد) در ایوان حرم امام رضا به محضر آیت الله العظمی بهجت (ره) رسید و پرسید:
🔹 از ظهور چه خبر؟
▫️ حضرت آیت الله العظمی بهجت (ره) جواب دادند:
🔸 «مراقب اوضاع یمن باشید و جرقهای که در یمن زده میشود با ظهور ارتباط دارد و ما باید خودمان را برای ظهور آماده کنیم.»
▪️ حاج آقای صدیقی در ادامه بیان کرد:
▫️ معلوم است که این وقایع یمن درباره ظهور می باشد (نقل به مضمون شده است.)
ایشان همچنین خطاب به جوانان عنوان کرد:
🔹 ما اگر خودمان را بسازیم آقا ظهور میکنند. (ا)
🗓 در اینجا برخی وقایعی که درباره این بشارت رخ داده است را به ترتیب تاریخ مرور می کنیم:
1⃣ قبل از اردیبهشت ۱۳۸۸: بشارت آیت الله بهجت (ره) به طور خصوصی
2⃣ ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸: فوت ایت الله بهجت (ره)
3⃣ ۲۵ آبان ۱۳۸۸: اعلام علنی بشارت آیت الله بهجت توسط حجت الاسلام صدیقی در جلسه تفسیر زیارت جامعه کبیره در دانشگاه صنعتی شهید شریف
4⃣ ۲۴ دی ۱۳۸۹: آغاز اعتراضات سراسری در یمن (خیزش یا انقلاب یمن)
5⃣ مرداد ۱۳۹۳: آغاز قیام مردمی در یمن. این قیام که انقلاب جرعه نیز نامیده میشد به قدرت گرفتن انصار الله در یمن انجامید.
6⃣ فروردین ۱۳۹۴: آغاز تهاجم چندین کشور به مردم انقلابی یمن به رهبری عربستان سعودی شامل کشورهای عربستان سعودی، امارات متحده عربی، قطر، کویت و بحرین با مشارکت کشورهای مراکش، مصر، اردن و سودان و پشتیبانی اطلاعاتی و لوجستیک آمریکا و همکاری و پشتیبانی نیروی هوایی اسرائیل
⏳ این تهاجم هشت سال است که ادامه دارد و در این مدت یمن توسط عربستان سعودی و آمریکا به شدت محاصره شده است؛ قحطی حاصل از این محاصره جان بیش از ۱۷ میلیون یمنی را تهدید میکند و بیش از ۳٫۳ میلیون کودک و زن باردار یا شیرده دچار سوءتغذیه شدید شدهاند و بیش از ۸۵ هزار کودک جان باخته اند؛ اما با مقاومت جانانه مردم و ارتش یمن، انقلاب شیعیان و دیگر مردم یمن شکست نخورده است.
7⃣ از فروردین ۱۴۰۱ تاکنون، بین رژیم سعودی و مجاهدین یمن آتش بس برقرار شده و تا این لحظه ادامه دارد ولی مردم یمن هم همچنان در محاصره هستند.
8⃣ مهر ۱۴۰۲: با آغاز عملیات طوفان الاقصی و حمله وحشیانهی رژیم صهیونیستی به مردم غزه و محاصره مردم بی پناه آن، مجاهدین مظلوم یمنی با تمام داشته هایشان و تمام قد به حمایت از مردم مظلوم غزه برخواستند و اعلام کردند تا زمانی که اسرائیل دست از محاصره غزه برندارد در جنگ مستقیم با اسرائیل هستند.
آنها که خود در محاصره هستند، از کشورهای مسلمان خواستند تا راهی برای آنها باز کنند تا با ارسال نفرات به مبارزه با دشمن صهیونیستی بروند.
وقتی تقاضای آنها مورد توجه قرار نگرفت، آنها از طرفی با شلیک پهپادهای انتحاری و انواع موشکهای کروز و بالستیک به سمت اسرائیل، به آن ضربه زدند و از طرفی با بستن دریای سرخ بر روی کشتی های حامی صهیونیست ها، ضربه ای بسیار سنگین بر اقتصاد مبتنی بر دریای این رژیم منحوس وارد کردند. بعد از آن آمریکای جنایتکار و انگلیس خبیث، در حمایت از رژیم صهیونیستی، علیه یمن وارد میدان شدند و بارها به یمن حمله کردهاند و مجاهدین یمنی هم با حمله به ناوهای جنگی آنها، درسهایی فراموش نشدنی به این مستکبرین عالم دادند.
✨ این اتفاق های مهم مرتبط با یمن همچنان ادامه دارد، و این سخن بهجت العرفا (ره) در ذهن ما مرور می شود که «مراقب اوضاع یمن باشید» ...
⬅️ (ا)
https://www.mashreghnews.ir/news/343400
گفتوگوی «وطن امروز» با حجت الاسلام و المسلمین شیخ کاظم صدیقی درباره عارف کامل محمدتقی بهجت فومنی
روزنامه وطن امروز، شماره 425، 1389/2/30
http://vatanemrooz.ir/newspaper/page/425/1/41901/0
🏷 #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه #بشارتهای_ظهور #یمن
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پزشکیان: تصمیمات اقتصادی در جلسه سران قوا گرفته شده و به #همتی ربطی نداره
⛔️اگر مقصریم ماها مقصریم خوب بیان بگیرن ما هارو....!
#ایران_قوی رفع مشکلات با همکاری و همدلی
@parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبر معظم انقلاب: شما همان نسلی هستید، که ان شاءالله این کشور را به اوج خود خواهید رساند...😍😎
ما میتوانیم از سختی ها عبور کنیم👌✌
فرمایشات آقا خطاب به جوانان و نوجوانان❤
#حضرت_آقا #آینده_روشن
@parvaanehaayevesaal