#این_عاشقانھ_روازدست_ندید
#قسمت_دوم
#بخش_اول
در طوسے رنگ با صداے جیر ڪوتاهے باز شد . برق شوق در شفق چشمان گل بهار بھ خاموشے نشست. مردی چهار شانھ با مو و محاسن جوگندمے ڪھ در چهار چوب در ایستاد برادرش هادی بود . یڪ دستش را بھ پر چارقدش گرفت و باسر سلامے ڪوتاه ڪرد..نھ انڪھ از دیدن هادے ناراحت باشد...نھ ! انتظار امدن دیگرے را داشت... هادی یڪ قدم عقب رفت و مهتاب نیمے ازچهره ی گرفتھ اش را روشن ڪرد. چشمانش خستھ تراز آن بود ڪھ بخواهد با اشڪ حرفش را بزند! لب هایش بهم خورد و تنها بھ یڪ جملھ اڪتفا ڪرد : چادرتو سر ڪن ، بیا! ڪارت دارن...
سوز بھ جان گل بهار نشست، بھ خود لرزید و ڪاسھ ی فیروزه ای روی زمین افتاد و...
صدتڪھ شد...
✽✽✽
هادی مردد قدمے دیگر برداشت و چیزی درگوش پاسدار جوان گفت. پاسدار نیم چرخے زد و نگاهے گذرا بھ چشمان گل بهار انداخت... راهروی بلندے ڪھ درآن جلو مےرفتند نمور ، تاریڪ و سرد بود. گویے قصد تمام شدن نداشت... گل بهار چادرش را ڪمے بیش از قبل جلو ڪشید و ڪیپ رو گرفت. دیگر خبری از گونھ های انارے اش نبود...درعوض گرد مرده بھ صورت و حتے چادرش پاچیده بودند. انتهای راهرو دری بود ڪھ رو بھ سالنے بزرگ باز مےشد. دو طرف سالن محفظھ هایـے ڪوچڪ ردیف بھ ردیف قرار داشتند...محفظھ هایـے ڪھ بوے مرگ میداد...بوے سرد خانھ.
پاسدار چندقدم بلند برداشت و رو بھ مردی ڪوتاه قد ایستاد... گل بهار از پشت سر پیراهن هادی را ڪشید . هادی اما شرم داشت ڪھ برگردد...نمیدانست از چھ! تنها دیگر روے نگاه ڪردن بھ چشمان معصوم گل بهار را نداشت...چشمانے ڪھ مدام سوالے جدید در آن جان مےگرفت...سوالے مانند: اشتباه نیامده ایم!؟...اگر سید بیاید و پشت در بماند چھ؟...آن مرد قد ڪوتاه چھ ڪسے است؟...نڪند شوخےات گرفتھ؟...بیا برگردیم....
مرد چشمے آرام بھ پاسدار گفت و با تواضع جلو آمد..سلام مختصرے ڪرد و گفت: اینجاست...
انگشت اشاره اش محفظھ ی میانے درردیف دوم را نشان میداد...
گل بهار دست انداخت و بازوی هادی را محڪم گرفت!...تنها برادرش...گویـے مےخواست بفهماند ڪھ باز باید مثل بچگےشان هادی ڪارے ڪند...تا همھ چیز درست شود...مرد ڪھ بنظر مےرسید مسئول سردخانھ باشد در محفظھ را باز ڪرد و ڪشوی بزرگے را بیرون ڪشید...ڪیسھ ای مشڪے رنگ روی ڪشو دل گل بهاررا آشوب ڪرد..
مسئول سردخانھ بعداز مڪثے ڪوتاه و نگاهے پر درد بھ چهره ے هادی ، زیپ ڪیسھ ے مشڪے را بھ ارامے ڪشید... عطرے آشنا درفضا پیچید...
پاهای گل بهار بھ سستے نشست و اورا وادار ڪرد ڪھ خود را میان بازوان برادرش بیندازد... شانھ ے راستش را بھ سینھ ی هادی تڪیھ داد و رو گرداند از چیزے ڪھ مقابلش اورده بودند. درمانده مرگ را فروخورد ...هادی دستش را بھ دور گل بهار حلقھ ڪرد و پرسید: خودشھ...؟
گل بهار بارے دیگر بھ ڪیسھ نگاه ڪرد... دنیایش رو بھ همان رنگ میرفت. ظلماتے محض... چھ چیز را باید شناسایـے مےڪرد...؟ از ڪجا باید مےفهمید ڪھ پیڪر مقابلش سیدجان اوست...؟ از پیڪرے ڪھ بےسر مانده یا... پرنده ی وجودش درسرماے بے ڪسے مےلرزید.اما بغض چون تڪھ سنگے سخت در گلویش گیر ڪرده بود!...بهت و ناباوری بھ جانش چنگ مےزد. قرار بر آمدن بود...اما نھ اینطور!... نگاهش میلغزید و چفیھ ی نیم سوختھ پیڪر را میڪاوید .
سوسوے امید در جانش اخرین تلاش را مےڪرد تا روشن بماند!...دست دراز ڪرد و چفیھ را ڪمے بالا آورد نگاهش ڪھ بھ گره ڪور قسمت پایینش افتاد ، سرے تڪان داد و زمزمھ ڪرد : یازهرا !... نھ!
بهارے ڪھ تبدیل بھ باران خزان شده بود ....از گوشھ پلڪش فروریخت...چفیھ را روی صورتش گذاشت و تمام توانش را خرج باران وصالش ڪرد.سید عادت داشت پلاڪ و زنجیرش را درمیان چفیھ اش گره مےزد.
✒نویســنده:
#میم_سادات_هاشمی
#نشر_دهیم
رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه
بامــــاهمـــراه باشــید🌹