#داستانک_هایی_از_عاشورا#شرمندگی_اباعبدالله
ظهر شده بود .
بچه ها از تشنگی بی تاب بودند .
قصه ی آب را سقا جاودانه کرده بود .
امام با تشنگی ، با همان تن زخمی ، سوار بر اسب در حالی که میدان را تار می دیدند ؛حمله می کنند به سمت نگهبانان شریعه .
" حالا که عباس نتوانست برای بچه ها آب بیاورد ؛ من میروم ."
اما؛
حسین علیه السلام هم شرمنده شد ؛ شرمنده ی لبهای تشنه ی کودکان ...
#پرورستان#نوجوانانه#جانم_حسین@parvarestan_ir