ظهر شده بود . بچه ها از تشنگی بی تاب بودند . قصه ی آب را سقا جاودانه کرده بود . امام با تشنگی ، با همان تن زخمی ، سوار بر اسب در حالی که میدان را تار می دیدند ؛حمله می کنند به سمت نگهبانان شریعه . " حالا که عباس نتوانست برای بچه ها آب بیاورد ؛ من میروم ." اما؛ حسین علیه السلام هم شرمنده شد ؛ شرمنده ی لبهای تشنه ی کودکان ... @parvarestan_ir