#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت263
_اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم.
با سنگدلی گفتم:
_وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمیفهمیم چی خوندیم.
پوفی کرد و گفت:
_فکرمون رو کنترل کنیم؟
_اوهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست.
خندید و گفت:
_یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال
این چینی مینیاست.
_نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه.
با چشمای گرد شده نگام کرد.
_باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب میتونی فکرت رو کنترل کنی.
لباش رو به بیرون داد و گفت:
_واقعا؟
_آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابوعلیسینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمیخورده دو رکعت نماز میخونده، بعد میتونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه
_باریکلا ابو علی
_حالا تو مسخره کن
_مسخره نکردم
امتحانم رو دادم و کیفم رو از امانت داری گرفتم، گوشیم رو روشن کردم. یک پیام از شمارهای ناشناس داشتم. نوشته بود:
_فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن.
با خواندن پیام قلبم از جا کنده شد.
نمیدونستم چیکار کنم. من بهش زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پام رو از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کنه.
فوری بهش زنگ زدم و موضوع رو گفتم.
گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه رو با برادرش درمیون بگذاره.
به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شمارهی فریدون رو برای کمیل بفرستم.
همین کار رو کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت:
_لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی میخواد.
با خجالت گفتم:
_اون آدم درستی نیست.
_بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم. من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفا خواستن بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید.
همونجا تو محوطهی دانشگاه چند دقیقهای برای فریدون پیام فرستادم و اون هم همون جوابای احمقانه رو فرستاد.
در آخر هم آدرسی برام فرستاد و گفت که سر قرار برم، میخواد درمورد موضوع مهمی صحبت کنه.
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم میخواست از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش میترسیدم.
دوباره به زهرا خانم زنگ زدم.
زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار رو تعیین کنم ولی سر قرار نرم.
بعد از من خواست مشخصات فریدون رو شرح بدم. موهای بلند فریدون نشونهی خوبی بود برای شناختنش.
کارایی که زهرا خانم گفته بود رو انجام دادم و همون موقع چشمم به سوگند افتاد.
با ذوق به طرفش رفتم و گفتم:
_وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟
موشکافانه نگام کرد و پرسید:
_حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟
_من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... میخوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم.
_مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟
_راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره.
گردنی چرخوند و گفت:
_حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟
به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم:
_چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده
دنبالم اومد و گفت:
_چطوری میتونی انقدر آروم باشی راحیل؟
پوزخندی زدم
_ای بابا سوگند، انقدر ذهنم درگیر چیزای دیگهس، انقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم
دستمو گرفت و پرسید:
_راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شدهها. از چی میترسی؟
با بغض گفتم:
_از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده
_دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟
بغضم رو فرو دادم و قضیهی فریدون رو براش تعریف کردم
هر چی بیشتر حرف میزدم چشمای سوگند گردتر میشد و خشمش نمودارتر
در آخر با ناراحتی گفت:
_الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه. نترس اون یارو کاری نمیتونه بکنه. با کتکی هم که امروز میخوره احتمالا تا یه مدت نمیبینیش. من خیلی خوب درکت میکنم راحیل. واقعا این هم کُف هم بودن زن و شوهر درسته. منم با اون نامزد قبلیم این مشکل استرس رو داشتم
✍بهقلملیلافتحیپور
•
@patogh_targoll•ترگل