همین که ماشین رو روشن کرد پرسیدم: _پس ریحانه کو؟ پاش رو روی گاز گذاشت و گفت: _پیش زهراست. "یعنی هنوز از دستم ناراحته؟" _اون خانم کی بود؟ انگار با فریدون نسبت داشت. نگاهم رو به بیرون دادم و گفتم: _خواهر فریدون بود. اومده بود برای عذرخواهی و این حرفا. اخماش پر رنگ‌تر شد و گفت: _خدروشکر که امتحاناتتون تموم شد. دیگه از این استرسا راحت شدیم. بعد انگار که با خودش حرف میزد گفت: _کی شر اینا از سر ما کم میشه خدا میدونه. انگار زهرا درست میگه. خیلی دلم می‌خواست بپرسم منظورش چیه. ولی جرات پرسیدنش رو نداشتم. بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد: _نمی‌پرسین چرا اومدم دنبالتون؟ انقدر فکر به سرم هجوم آورده بود که کلا این موضوع رو فراموش کردم. _اتفاقا می‌خواستم بپرسم. سعی کرد اخماش رو باز کنه و گفت: _اومدم درمورد برنامه‌ای که اون روز درموردش باهاتون حرف زدم نظرتون رو بپرسم. یادتونه گفتم برای بعد از امتحانا براتون برنامه دارم؟ قلبم تپش گرفت. _بله یادمه. منتظر موندم که ادامه داد: _یه مدت بود به خاطر کم کاریای مسئول روابط عمومیمون به مشکل برخورده بودیم. بارها هم تذکر دادم فایده‌ای نداشت. تا این که اخراج شد. خواستم ازتون بپرسم یه مدت می‌تونید جاش بیاید شرکت؟ اگه دلتون خواست می‌تونید کلا اونجا کار کنید. اگرم خوشتون نیومد فقط برای یه مدت کوتاه کمکم کنید. تا یکی جاش پیدا کنیم. با تعجب از آینه نگاهش کردم. اصلا توقع همچین در‌خواستی رو نداشتم. فکر من حول چیز دیگه‌ای می‌چرخید. یعنی زهرا هنوز حرفی بهش نگفته. _خیلی حرفم غیره منتظره بود؟ نگاه ازش گرفتم و با دست پاچگی گفتم: _نه، فقط، آخه... من اصلا تا حالا کار نکردم. پیش زمینه‌ای ندارم. شاید نتونم... ابروهاش بالا رفت. _شما نتونید؟ حرفای عجیبی می‌زنید. _عجیبه که میگم بلد نیستم؟ _عجیب‌ترین حرفیه که تا حالا شنیدم. مثل اینه که بگید الان شبه. مطمئنم که می‌تونید زود یاد بگیرید و انجامش بدید. شما کارهای خیلی سخت تر رو انجام دادید. از این همه اطمینانش قند تو دلم آب شد. _شما لطف دارید، نه اینجوریم که شما میگید نیست. _همینجوریه، اگر قبول کنید من کمکتون می‌کنم، یاد می‌گیرید. از اون نظر مشکلی نیست. _راستش از این که بخوام کار کنم خوشحالم ولی... _ولی چی؟ _خب، راستش... رفت و آمدش برام خیلی... _اونم حل میشه. _نه، من نمیخوام بهتون زحمت بدم. ترجیح میدم یه مدت تو خونه بمونم و جایی نرم. دوباره چند دقیقه‌ای سکوت کرد و بعد از آینه نگام کرد. _من امروز با حاج خانم صحبت کردم. یعنی اول زهرا زنگ زد و صحبت کرد. قرار شد که باهاتون صحبت کنن. درمورد همون مسئله‌ای که زهرا قبلا مطرحش کرده. نتیجه‌ی صحبت مادرتون با شما هر چی که باشه کارتون سر جاشه. اونجا چند طبقس می‌تونم با واحد دیگه جابه‌جاتون بکنم که راحت‌تر باشید و تو واحد من نباشید. شما هر تصمیمی بگیرید برای من محترمه و با ارزشه، خیالتون راحت باشه. من بهتون حق میدم. انقدر با حیا این حرفا رو میزد که نتونستم سرم رو بلند کنم و حرفی بزنم. سکوت کردم. تا این که به جلوی در خونه رسیدیم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل