#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت314
_چرا؟ اون خونه حق منم هست.
_تو چه بخوای چه نخوای اون این خونه رو ازت میگیره، با هزار ترفند و کلک. شده به زور، مگه نمیگی دیوونهس؟ پس از همین الان بهش بده ولی با شرط.
_چه شرطی؟
با احتیاط گفتم:
_این که با راحیل کاری نداشته باشه. فکر نمیکردم انقدر کینهای باشه، واسه این که راحیل یه بار جوابش رو داده میخواد انتقام بگیره.
اخماش در هم شد و کنارم نشست.
انگار فریدون قضیهی شمال رو براش تعریف کرده بود چون گفت:
_فریدون میگفت راحیل بعد از اونم تحقیرش کرده، میگفت هیچ دختری تا حالا جرات نکرده اونجوری کوچیکش کنه.
_کی؟ مگه چی بهش گفته؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
_چه میدونم. بعدشم مگه قرار نشد دیگه به راحیل فکر نکنی و اسمش رو نیاری؟
_من دیگه حرفش رو نمیزنم.
با لبخند نگام کرد و گفت:
_اگه این کار رو کنم قول میدی دیگه در اتاقت رو قفل نکنی و مثل اون موقعها که اثری از راحیل نبود، شاد باشی؟
سکوت کردم و اون ادامه داد:
_آرش، اون الان دنبال زندگی خودشه، اصلا بهت فکر نمیکنه. اصلا اون اسم تو میاد قاطی میکنه، میگه دیگه نمیخوام اسمش رو بشنوم، ازت متنفره، اونوقت تو...
سرم رو به طرفش چرخوندم و چشمام رو ریز کردم.
_مگه اون روز حرفای دیگهای هم زدید که بهم نگفتی؟
_نه، فقط همونا که بهت گفتم، ولی اون اصلا چیزی از تو نپرسید، قشنگ معلوم بود که نمیخواد حرفی ازت زده بشه، تازه اون نامزدشم که اومد دنبالش راحیل انقدر ذوق کرد که یادش رفت از من خداحافظی کنه.
جدی و آروم گفتم:
_حتما معنی تعهد رو بهتر از من و تو میفهمه.
عصبی دستش رو گذاشت روی پام و گفت:
_آرش فریدون کاری به راحیل نداشته باشه، اونوقت توام به قولت عمل میکنی؟
سرم رو تکان دادم.
_آره. سعی میکنم، فقط یکی دو هفتهای بهم وقت بده.
دستم رو گرفت و گفت:
_قول دادیا.
کلافه گفتم:
_باشه دیگه
دستمو از دستش بیرون کشیدم و زود از اتاق خارج شدم. باید میرفتم جایی که هیچ کس نباشه باید نفس میکشیدم...
بیهدف راه میرفتم. بعد از مدتی که خسته شدم.
راه رفته رو برگشتم و سوار ماشینم شدم و به طرف شهدای گمنام روندم.
همین که رسیدم صدای اذان از حسینیهی اونجا بلند شد.
یادم اومد یک بار از راحیل پرسیدم:
_حالا اگه یک ساعت بعد از اذان نمازت رو بخونی چی میشه؟ خدا که فرار نمیکنه. جواب داد:
_آخه وقتی اذان میگن همون موقع نماز بخونی دعاتم اجابت میشه. اذان بهترین موقع برای اجابت دعاست. چون درهای آسمون بازه.
بهش خندیدم و گفتم:
_حالا در آسمون ریموت داره یا مثل این در قدیمیا از این کلون داراست؟
اونم خندید و گفت:
_نه بابا احتمالا اشارهایه، شایدم از این کُد داراست، کُدِشم خدا تنظیم کرده روی صدای اذان.
بعد جدی شد.
_فکر میکنم موقع اذان همهی انرژیای مثبت میان به طرف زمین و ما با نماز خوندنمون سر وقت، میتونیم جمعشون کنیم، حالا هر چقدر دیرتر برسیم کمتر نصیب میبریم.
قیافهام رو براش خندهدار کردم و گفتم:
_چی میگی، مثلا نماز صبح خوندن وقتی غرق خوابی کجاش انرژی داره؟
لبخند میزنه و میگه:
_آره خب سخته، مثل قرص ویتامین خوردنه، اون لحظه متوجه اثرش نمیشیم اما بعد از یه مدت متوجه میشیم دیگه ضعف نداریم.
وضو گرفتم و رفتم داخل حسینیه و قامت بستم. نمیدونم این صدای اذان چی داشت که شنیدنش برای من فقط راحیل و خاطراتش رو تداعی میکرد.
بعد از نماز، تسبیح تربت، هدیهی راحیل رو که همیشه همراهم بود رو از جیبم در آوردم، همیشه بوی دستاش رو میداد. بوی یاس موهاش رو... مامان میگفت موهش رو کوتاه کرده. پس تلاش میکنه برای فراموش کردنم. منم باید سعی کنم. تسبیح رو به نیت خودش کنار جعبهی مهرها گذاشتم و با خودم گفتم: "صدای اذان رو چیکار کنم."
✍بهقلملیلافتحیپور
•
@patogh_targoll•ترگل