#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت316
با صدای گریه و جیغ و داد از خواب بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از ده گذشته بود. بلند شدم و روی تخت نشستم، صدا برام آشنا نبود. از اتاق بیرون اومدم. مژگان تو سالن بچه به بغل این ور و اون ور میرفت و با خودش غر میزد.
_مردم دوتا دوتا زن میگیرن، بعد از این که طلاقشم میدن بهش کار دارن. آخه به تو چه زنه سابقت کدوم گوریه و با کیه، باید حتما یکی این وسط کشته بشه تا فضولی نکنی؟
با دیدنش پرسیدم:
_چی شده؟
_عه بیدار شدی آرش؟
_آخه تو این سروصدا کی میتونه بخوابه؟ سارنا رو از آغوشش گرفتم و گفتم:
_تو با کی هستی؟
آروم گفت:
_دوباره زن همون قاتله اومده جلو در به مامان التماس میکنه. میگه تقصیر حووش بوده که بعد از طلاق، برای انتقام گرفتن از شوهرش با عکس و حرفایی که زده تحریکش کرده، اونم اومده جلو در با کیارش حرف بزنه، اصلا نمیخواسته بلایی سرش بیاره. تقریبا همون حرفایی که گفتی تو دادگاه گفته دیگه...
به طرف صدا که از جلوی در ورودی میاومد رفتم، دو خانم جلوی در ایستاده بودن و یکی از اونا به مامان التماس میکرد و اشک میریخت.
مامان هم با اخم نگاهش میکرد. نزدیک رفتم. خانم رو شناختم همسر همون شخصی بود که کیارش رو کشته بود. بارها دیده بودمش.
اون یکی خانم صورتش تو دیدم نبود نیم رخ ایستاده بود و با خانم طرف مقابلش حرف میزد تا آرومش کنه.
بچه رو تو آغوشم جابهجا کردم و رو به مامان گفتم:
_مامان بیا داخل.
خانم با دیدن من ساکت شد و نگام کرد. خانم کناریش هم با شنیدن صدای من به طرفم چرخید.
یک دختر جوون بود. من با دیدن صورتش نتونستم نگاهم رو ازش بردارم.
چادر و روسریش مثل راحیل بود، حتی فرم بستن روسریش، از همون آویزا هم کنار روسریش وصل کرده بود. با همون تیپ و همون وقار و متانت. حتی چهرهاش هم کمی شبیه راحیل بود. دختر از نگاه خیرهام معذب شد و به مادرش گفت:
_مامان جان بیاید بریم.
ولی مادرش دست بردار نبود. با ناله گفت:
_آقا شما که خودتون توی دادگاه حرفای شوهرم رو شنیدید، برادرتون تعادلش رو از دست داده و افتاده زمین، اصلا تقصیر شوهر من نبوده. شوهر من برای ضدوخورد نیومده بوده که، برادر شما اینجوری فکر کرده و دعوا رو شروع کرده. این فقط حولش داده که باهاش گلاویز نشه.
آقا تو رو خدا گذشت کنید... نزارید بچههام یتیم بشن...
مدام التماس میکرد. نمیتونستم چشم از اون دختر بردارم، مثل راحیل آروم بود. ضربان قلبم بالا رفته بود.
با ضربهای که به پهلوم خورد مجبور شدم نگاهم رو ازش بگیرم و به مامان بدم.
_آرش تو چته؟ زشته...
صداها رو میشنیدم ولی همهی حواسم به این بود که با چه بهونهای دوباره نگاهش کنم.
مامان با عصبانیت رو به خانم گفت:
_خانم شما اینجوری دارید برای ما مزاحمت ایجاد میکنید. اگه یکی پسر شما رو میکشت رضایت میدادید؟ اصلا همون حووی سابقتونم باید مجازات بشه، به نظرم شما باید از اون شکایت کنید. چون عامل همهی اینا اونه.
زن بیچاره نگاه درموندهای به مامان کرد و گفت:
_نمیدونم اون الان کجاست. معلوم نیست کجا خودش رو قایم کرده، اثری ازش نیست. اون فقط چند سالی وارد زندگی ما شد بهمش زد و بعد هم رفت. باور کنید این قتل عمدی نبوده، اصلا قتلی نبوده. اینجوری شوهر منم بیگناه میره بالای دار.
مامان در حالی که سختتر نفس میکشید گفت:
_پس صبر کنید قاضی حکم رو بده بعد.
دختر دست مادرش رو کشید و گفت:
_مامان درست میگن فعلا باید صبر کنیم.
نمیدونم چی شد که بالاخره قفل زبونم باز شد و گفتم:
_همسایهها صداتون رو میشنون درست نیست، بیاید توی خونه تا با هم صحبت کنیم.
مامان نگاه چپ چپی خرجم کرد و با یک ضرب منو به عقب کشید و به خانم گفت:
_توی دادگاه میبینمتون.
بعد هم در رو بست.
منم هاج و واج نگاهش کردم.
_مامان چیکار میکنی؟
_تو چیکار میکنی؟ هیچ معلوم هست چته؟ تا دیروز که چشم نداشتی اینا رو ببینی، یهو چی شد؟
به در بسته نگاه کردم و مثل کسایی که تو عالم دیگهای هستن، گفتم:
_دخترش رو تا حالا ندیده بودم، چقدر شبیه راحیل بود.
مامان با تعجب نگام کرد و بعد نگاهش رو روی مژگان که اونم بیحرکت ایستاده بود و نگاهمون میکرد، سُر داد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•
@patogh_targoll•ترگل