چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه ازآنها برای آتش درست کردن استفاده می کرد و برای خود چای آماده می کرد هر بار که او آتشی میان سنگها می افروخت متوجه می شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است امادلیل آن را نمی دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود . تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود . تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد... آه از نهادش بر آمد میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد . رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا ای مهربان تو که برای کرمی این چنین می اندیشی وبه فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم . @payame_kosar