در میان بنی اسرائیل عابدی بود
وی را گفتند: فلان جا درختی است
و قومی آن را میپرستند!
عابد خشمگین شد برخاست و تبر بر دوش
نهاد تا آن درخت را برکند
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح
بر مسیر او مجسم شد و گفت: ای عابد
برگرد و به عبادت خود مشغول باش
عابد گفت: نه بریدن درخت اولویت دارد
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین
کوفت و بر سینهاش نشست
ابلیس در این میان گفت: دست بدار
تا سخنی بگویم تو که پیامبر نیستی
و خدا بر این کار تو را مأمور ننموده است
به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش
تو نهم، با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما
و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است
عابد با خود گفت: راست میگوید
یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم
به معاش صرف کنم و برگشت
بامداد دیگر روز دو دینار دید و بر گرفت
روز دوم دو دینار دید و برگرفت
روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی
درخت شتافت
باز در همانجا ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: میروم تا آن درخت را برکنم
ابلیس گفت: زهی خیال باطل
به خدا هرگز نتوانی کند!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار
ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست
عابد گفت: دست بدار تا برگردم
اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم
و اینک در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت:
آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی
و خدا مرا مسخر تو کرد
که هر کس کار برای خدا کند
مرا بر او غلبه نباشد
ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین
شدی پس مغلوب من گشتی
@payame_kosar