_مادر! آدم بايد ُسرخاب سفيدآبش واسه شوهرش باشه، نه اخم و تَخم و شيشه شكستن و ... دل مرد رو كه شكار كني اسيرت ميشه و هيچ جا نميره. البته خدا نصيب نكنه مردايي كه تو دلشون مرضه، بمونه كه نصف اينجور مردا رو، خود ما ز‌نها داريم ميسازيم. وقتي مرد ياد ميگيره براي اينكه امثال من و تو رو بخواد به چنگ بياره، لازم نيست همچين به خودش زحمت بده، به هرزگي عادت ميكنه بعد در حاليكه داشت بلند ميشد و به طرف اتاق من پيش هستي مي آمد، گفت : - ويدا جون! قربون اون اَشكات! مادر! بايد قلب مرد رو تسخير كرد نه اينكه چشمشو كور كرد. مرد بايد چشم داشته باشه. چشماشم سالم باشه تا خوشگلي هاي زنشو خوب ببينه . خانم جون كه تا آن روز بيش از هفت، هشت بار براي اينكه اختلاف ويدا و اصغر كه همه اش مسائل ساد‌ه اي مثل نخريدن هديه تولد و دير آمدن اصغرآقا و نرفتن به فلان مهماني را حل كند، پادرمياني و به اصطلاح ريش سفيدي كرده بود، آن روز انگار كه كم آورده باشد و نداند كه ديگر چه بايد بگويد بحث را تمام كرد و بعد از معذرت‌ خواهي از ويدا به بهانه ی درد كمر آمد و روي تخت من دراز كشيد . من با تعجب داشتم به خانم جون نگاه ميكردم كه يعني: پس چي شد اون نصيحت هاي طولاني تون؟ خانم جون در جواب نگاه پرسشگر من تنها يك جمله گفت : -خدا نكنه يه خونه از پاي بست ويرون باشه. بعدها كه منظورش از پاي بست زندگي را پرسيدم ميگفت: عشق و محبت، فرشته جون! وفاداري و دلبستگي... اينا ستو‌ن هاي زندگيه. ويدا آرام شده بود و تنها جوابي كه به خان‌م جون ميداد اين بود كه: تو رو خدا ببخشيد هميشه اين زحمت هاي ما، مال شماست. خدا شما رو از مادري كم نكنه... كه ... صداي در آمد، همانطور كه حدس ميزدم، عشرت و دخترهايش صبرشان تمام شده بود و رودربايستي را كنار گذاشته بودند و به بهانه ی دلجويي و نگراني برای ويدا آمده بودند خانه ي ما، به محض ورودشان دخترها با كنجكاوي همه جا را ورانداز كردند و عشرت رو به ويدا كرد و محض خودشيريني با نگراني به طرفش رفت و گفت : -الهي بميرم! دستش بشكنه! ببين ِخير نديده با دستت چیكار كرده؟ ! من و مادر و خانم‌ جون به هم نگاه كرديم. خند‌ه مان گرفته بود. از پنجره كه نگاه كردم هنوز آنجا بود، گيج و منگ و البته كمي هم كلافه. ولي خيلي سعي ميكرد خودش را عادي نشان بدهد. اين اولين باري نبود كه سعي ميكرد از دانشگاه تا خانه تعقيبم كند ولي خوشبختانه هر دفعه يک جورهايي پيچانده بودمش ولي آ‌ن روز تا نزديكي هاي خانه رسيده بود. احتماًلا فقط ساختمان و پلاكش را پيدا نكرده بود. چندبار هم با واسطه و بي واسطه علاقه اش به من و ازدواج با من را ابراز كرده بود. آخرين بار به خانم افتخاري كه ماماِن كلاس و َمحرم اسرار بچه هاي دانشكده محسوب ميشد و همه، مسائِل پشت پرده و شخصي و خانوادگي شان را با او در ميان ميگذاشتند، سپرده بود كه.... 🌷 @payame_kosar