۱۰ دی ۱۳۹۸ نیم ساعت قبل از نماز صبح بود که بیدار شدم، دیدم بابا داره جای همیشگیش و مثل همیشه نماز شب میخونه، پشت سرش نشستم و غرق نماز خواندنش شدم، چه آرام و چه با صلابت ... بعد نماز نشست روبروم، زل زده بودیم بهم، حرفی نمیزدیم، فقط همدیگرو نگاه میکردیم و مثل همیشه لبخند بود که مهمان صورت زیبایش بود... نماز صبح رو با مامان پشت سر بابا خواندیم، سر نماز از خدا خواستم ایندفعه هم که بابا میره ماموریت به سلامتی برگرده.
قرار بود امروز صبح به ماموریت برن. پیش خودم گفتم ایندفعه قراره کجا برن؟ عراق؟ سوریه؟ لبنان؟... اما نزدیک ظهر بود که تماس گرفت و گفت ظهر به خونه میاد و بعد میرن
من خوشحال از دیداری دوباره... تا رسید خونه تلویزیون رو روشن کرد و صدام کرد: نفیسه بیا، بیا اینجا پیشم بشین، نگاه کن، اوضاع ایندفعه خیلی خطرناکه، مردم سفارت آمریکا رو تو بغداد آتش زدند. ایندفعه که بریم حتما میزننمون ...
تمام این جملات را با لبخند برایم گفت... بیشتر از همیشه ترس افتاد تو دلم، ترسی که یه لحظه رهایم نکرد. زل زدم بهش و گفتم: بابا تو نرو، میگی خطرناکه تو نرو، بمون!!
گفت: نمیشه بابا، نمیتونم حاجی رو تنها بزارم. مامان مثل همیشه وقتی بابا میخواست بره ماموریت، قرآن و لیوان شربتی رو میزاشت تو سینی و بابا رو اینجوری بدرقه میکرد، مثل همیشه نصف لیوان شربتش رو خورد، نصفش را برای نوه های عزیز ش نگه داشت، النا مدرسه بود اما پریناز کوچولو بقیه شربتش را خورد.
نوه ها ایندفعه خیلی بیتابی میکردن، پریناز پاهای بابا حسینش را گرفته بود و میگفت :بابا حسین نرو عراق، دشمنا این دفعه میکشنت!
بابا حسین گفت: دوستام مواظبم هستند بابا روی ماهش را برای آخرین بار بوسیدم، آیة الکرسی را برایش خواندم و
سپردمش به خدا... کاش قدر لحظه ها و داشته هایمان را بیشتر بدانیم
نفیسه پورجعفری، دختر شهید پور جعفری