📚یک جرعه کتاب📚 🦋کودکی🦋 دلواپسی پدر را می فهمیدم. او مرد خانه بود و با وجود غروری که داشت، تمام قلبش برای مادر و فرزندانش می تپیدد. در برابر شماها مثل یک بچه، مهربان و عاطفی بود. سعی میکردم او را آرام کنم : نه مشدی، اینها طبیعیه، باید صبر داشته باشی. یک آدم میخواد از یک آدم دیگه کنده بشه. مگه نشنیدی میگن تنها دردی که شبیه جون کندن و جدا شدن روح از بدنه درد زایمانه. بوی بهشت میآد، با این دردها خدا بهشت رو به مادرها هدیه میده. خالصه هرچه میدانست میگفتم و بچه ها را آرام میکردم. اما خودم بیتاب بودم. پدر شروع کرد به زیر لب قرآن خواندن. اشک توی چشم هاش جمع شده بود و از اتاق بیرون رفت. چیزی نگذشت که صدای الله اکبر اذان و صدای نوزاد به هم گره خورد و عطری در اتاق پیچید. همه به هم نگاه میکردیم ، صدایی به صداها اضافه شده بود، موجودی که تا حالا حضور داشت ولی دیده نمیشد؛ دیدنی شده بود. همه ی خوابیده ها بیدار شدند. مثل اینکه همه فهمیده بودند یکی به ما اضافه شده. گریه‌ها خنده شد و چهره ها شکفته، حتی گنجشکهای پشت پنجره ی اتاق هم در شادی ما شریک شده بودند. پریدم پشت در که بپرسم بچه دختره یا پسر، که صدای همهمه و پچ پچ و ذکر و صلوات و »سبحان الله « و »الحمدالله « با هم قاطی شد. هر چه در را هل دادم در باز نشد. ننه مجید دوست مادر که زن چاقوچله ای بود پشت در نشسته بود و تکان نمی خورد. دری که قفل و بست نداشت حالا انگار هفت قفله شده بود. تمام زورم را توی مشتم جمعکردم و به در کوبیدم و گفتم : چرا جوابم را نمیدهید؟ حال مادرش چطوره؟ حال بچه چطوره؟ چرا پچ پچ می کنید؟ ننه مجید تو رو خدا از پشت در بلند شو بذار در تکون بخوره بیام تو. مگه بچه چیزیش شده؟هرچه میگفتم هیچ جوابی نمی شنیدم. گوشم را به در چسبانده بودم. فقط می‌شنیدم که سیده زهرا میگفت: بعد از بیست سال قابلگی، خودم به چشم دیدم. قبلا شنیده بودم اما امروز دیدم. مادر با ترس و نگرانی التماس میکرد: سیده زهرا، تو رو به جدت قسم ، بچه ام ناقصه؟ کجاش عیب داره؟ نشونم بدید.همه چیز مثل برق میگذشت. صدای ننه مجید را می شنیدم که مرتب می گفت »الحمد الله ، سبحان الله «. تمام این اتفاقات از »الله اکبر « تا »حی علی الصلاه « اذان صبح طول کشید. کسی نمیپرسید دختره یا پسر. همه نگران سالمت بچه بودند. بالاخره بچه ها همه آمدند و زورمان را یکی کردیم و در را هُل دادیم . در به همراه ننه مجید از جا کنده شد و بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند و پریدند توی حیاط. تمام تنم خیس عرق شده بود. با چش های خیس و با التماس خواستم چیزی بگم اما زبانم بند آمده بود. نه میتونستم چیزی بگم نه چیزی بپرسم اما یک بچه دیدم مثل برگ گل، تنش هنوز خیس بود، بند نافش را تازه قیچی زده بودند. هر چه نگاه کردم هیچ عیبی و نقصی ندیدم. دست هاش، پاهاش، صورتش، سرش، گوشهاش؛ همه جا را دست کشیدم. انگشتهاش را دانه دانه شمردم و گفتم : سیده زهرا این که سالمه؟ گفت: پس میخواستی جاس باشه؟ همه خندیدند. بچه را تحویل مادرش دادم و گفتم : - نترس انگشتاشم شمردم هیچی کم نداره...🌿🌿🌿