#رمان_هاد
#قسمت۴
✍
#ز_جامعی (م.مشکات)
- سلام داداشی
نیم خیز شد.
- سلام عزیزم. چی شده؟
- خاله اینا اومدن. مامان گفت بیا
راست شد. نگاهی به پنجره انداخت. هوا تاریک شده بود.
- خیلی وقته اومدن؟
شراره به ساعت روی میز اشاره کرد.
- وقتی عقربه بزرگه اینجا بود
شروین خندید. پیشانی اش را بوسید و گفت:
- خیلی خب، تو برو، منم میام
شراره نزدیک در که رسید همانطور که دستش به دستگیره در بود، سرش را به طرف شروین چرخاند و
گفت:
- مامان گفت مرتب بیا
در را بست و رفت. لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به
کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی
به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و
خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در
واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت:
- برای من یه لیوان آب پرتقال بیار
نیلوفر گفت:
- چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه
شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
- واقعاً؟ چه تفاهمی!
و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق
فرار کند. تلفن که زنگ زد از جایش پرید.
- فکر کنم سعیده
و از پذیرائی پرید بیرون. چند لحظه بعد کسل تر برگشت.
- بابا؟ با شما کار دارن
وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت:
- خب شروین خان. چه خبر؟ خوش می گذره؟
- ای، میگذره
در حالیکه از نگاه های مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت:
- دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون
نیلوفر گفت:
- معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی
شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت:
- سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه
شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید.
- اتفاقاً اول گرفتاریشه
خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید:
- برای چی؟
پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد.
- آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه
.بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت:
- مگه نه حمید؟
و با هم خندیدند. شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد. خاله اش دست پیش
گرفت:
- اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه
شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت:
- من اصلا از این کار خوشم نمیاد شاید اصلا ازدواج نکردم!
پدر گفت:
- ما هم از این حرف ها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم
داریم
شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️
#حامی_ایتا