#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۱
✍
#ز_جامعی (م.مشکات)
- بابا کو؟
مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود.
لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد.
- بیا تو
پدرش مشغول حساب کتاب بود.
- بابا؟
- بله؟
- می خواستم باهات حرف بزنم
- بیا بشین
روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد.
- خب؟ چه کار داری؟
- می خواستم یه کم حرف بزنیم
- راجع به چی؟
- دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده
- چیه؟ پول می خوای؟
- نه. یه چیز دیگه
- می شنوم
- اینجوری؟
- چه جوری؟
- آخه حواست پیش برگه هاست
- گوشم باتوئه
نمی دانست حرف بزند یا نه.
- می خواستم حرف بزنیم ولی ...
- ولی چی؟
ابرویش را بالا برد و رضایت داد.
- باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟
- حساب کتاب هاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم
- خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی
پدرش با کمی مکث جواب داد:
- نه. برای چی؟
- به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره
- اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید
- نه که ولش کنی اما کمتر
- دیگه عادت کردم
- ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم
به صندلی تکیه داد و ادامه داد:
- وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه
- چی؟
- درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟
- خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار
پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود
و بلند شد. پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت:
- چرا رفتی؟ مگه نمی خواستی حرف بزنی؟
- نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم
- بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟
در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و
آرام گفت:
- مشکلم تویی
و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخور ی نزدیک اپن آشپزخانه
نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند.
- شروین؟ شام نمی خوای؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️
#حامی_ایتا