#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۵
✍
#ز_جامعی(م.مشکات)
- اگه دوست داری می تونی همین جا بمونی
- نه، می رم بیرون، دیگه کم کم سعید میاد
وقتی شاهرخ از پله ها بالا رفت. شروین وارد حیاط شد و روی یکی از صندلی ها نشست. دست هایش
را باز کرد و روی تکیه گاه صندلی گذاشت. پایش را روی هم و سرش را عقب انداخت و چشم هایش را
بست تا آفتاب اذیتش نکند. آفتاب پائیزی گرمای مطبوعی داشت.
- سلام آقای کسرایی
سرش را بلند کرد. چند تا از دخترهای کلاس بودند. از دیدنشان تعجب کرد. جواب سلام را داد. یکی
شان گفت:
- ببخشید، ما چند تا سوال داشتیم، گفتیم شاید شما بتونید جواب بدید
- خب از استاد بپرسید
- کلاس دارن. از چند تا از بچه ها پرسیدیم، نتونستن حل کنن. بچه ها می گن شما مسئله ها رو حل می کنید. شاید بتونید اینها رو هم حل کنید
- بعد از کلاس ازشون بپرسید. تا ابد که کلاس ندارن
- حالا اگه شما جواب بدید چی میشه؟
حوصله نداشت.
- خسته ام. حوصله مسئله حل کردن ندارم
دخترها نگاهی به هم انداختند و درحالی که دور می شدند صدایشان را می شنید:
- برا 4 تا مسئله حل کردن چه کلاسی میذاره!
برایش مهم نبود چه فکری درموردش می کنند برای همین حرفی نزد و دوباره سرش را عقب انداخت.
چند دقیقه گذشت.
- ببخشید آقای کسرایی!
چشم هایش را باز کرد. دختری تنها جلویش ایستاده بود که کیفی در دست راست و دفتری در دست چپش
داشت.
- مزاحم شدم؟
شروین که دختر را نمی شناخت سری تکان داد.
- شما؟
- معینی زاده هستم. درس رو با استاد مهدوی دارم. در واقع همکلاسی هستیم. البته من انتقالی گرفتم
اومدم اینجا
- چند تا سوال داشتم. گفتن شما می تونید راهنمائیم کنید
- چرا از خود استاد نمی پرسید؟
شروین این را گفت و یکدفعه نگاهش به دخترهایی افتاد که چند دقیقه قبل از او سوال کرده بودند. یکی از آنها که انگار شروین را می پائید به محض اینکه دید شروین متوجه اش شده سریع سرش را
برگرداند و شروع به پچ پچ با بقیه کرد و خندیدند. شروین با دیدن این صحنه عصبانی شد. قبل از اینکه
دختر جوابی بدهد با لحن تهاجمی گفت:
استاد کلاس داشتن، نه؟
- حتماً
- بله ...
- از بقیه هم پرسیدید و بلد نبودن، درسته؟
دختر که از این تغییر ناگهانی و حالت صدای شروین هم گیج شده بود و هم ترسیده بود گفت:
- شما حالتون خوبه؟
- بله. کاملاً خوبم. شما هم بهتره تا عصبانی نشدم بزنید به چاک
- این چه طرز صحبت کردنه؟
- همین که هست. برید دروغ هاتون رو به یکی دیگه تحویل بدید
- متوجه نمی شم!
- به دوست هاتون بگید. حتماً توجیهتون می کنن.
چند نفری که رد می شدند نگاهی متعجب به شروین ودختر انداختند. دختر که از ناراحتی سرخ شده بود
سعی کرد آرام باشد:
- فکر نمی کردم دکتر مهدوی من رو پیش همچین آدمی بفرستن. واقعاً متأسفم
و رفت. شروین می خواست دوباره سرش را عقب بیندازد که سعید را دید.
- کلاس دارم، کلاس دارم. همین؟
- انتظار نداری که تا آخرش بشینم. رفتم حضوری زدم
شروین بلند شد.
- این دختره کی بود؟
- مزاحم، فکر کرده من هالوام. سعید تو واقعاً احمقی که باهمچین موجوداتی سروکله میزنی
- بمیرم واسه تو که با عناصر اناث جامعه هیچ گونه مراوده ای نداشتی و نداری. من بودم از پشت تلفن
براشون آواز می خوندم؟
- یه بار یه چهچه ای زدم، کردیم سابقه دار؟ در ضمن آواز خوندن با قربون صدقه رفتن فرق داره
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️
#حامی_ایتا