#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۵۸
✍
#ز_جامعی(م.مشکات)
نمی خوام با حرف هام اذیتت کنم. همه جواب ها به یه چیز ختم می شه. دوست ندارم با یادآوری اون
ناراحتت کنم
- راحله همه چیز من بود
- می تونم بپرسم چرا فوت کرد؟
- تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آخر ... بعد از اون رانندگی رو گذاشتم کنار
نگاهی به نیم رخ شاهرخ کرد. نفس هایش را می دید که در هوای نیمه سرد به شکل بخار بیرون می آمدند. چقدر تصور او از این چهره متفاوت بود. این چهره آرام او را به فکر وا می داشت ...
شاهرخ کلید را چرخاند.
- بفرما
- دیگه دیر وقته، تا برم خونه نصفه شبه
بعد زیر لب گفت:
- هرچند کسی منتظر من نیست
شاهرخ که یأس را در نگاه شروین می دید دستی روی شانه اش گذاشت:
- هرکجا باشم آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ... چه اهمیت دارد گاه
اگر می رویند قارچ های غربت؟
بعد لبخندی زد و گفت:
خیلی تا میان ترم نمونده. به جای غصه خوردن درس بخون
فصل دوازدهم
از باشگاه که بیرون آمدند شروین همان طور که توی فکر بود گفت:
- یه چیزی عجیبه. هر وقت قیمت پائین باشه من می برم و وقتی قیمت بالاست می بازم
سعید با حالتی بی تفاوت گفت:
- هیچ بعید نیست که آرش سرت کلاه بذاره. حواست رو جمع کن
شروین نگاهی به سعید کرد که تند و تند آدامس می جوید ولی چیزی نگفت.
مدتی به سکوت گذشت.
- سعید؟ تو از این استاد بدت میاد؟
- من از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. کدوم رو می گی؟
- همین جوونه. مهدوی
- اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟
- نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟
- به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سه کار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسط یه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟
شروین لبخندی زد...
وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را
پیدا کرده باشد رو به شروین گفت:
- تو کلاس می بینمت
-کجا؟
- فعلاً کار فوری دارم.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️
#حامی_ایتا