✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_10
-سلام عشقم
خوبی ؟
بهار:سلام رئیس خوب بگو ببینم برنامه چیه ؟
چقدر پول هست ؟
-من از خانواده شهدا دوستام اینا دومیلیون جمع کردم .
الان باید ده تا چادر بخریم مهدیه و زهرا ،معصوم چادرای که بچه ها دوست دارن لیست کردن
ده تا هم باید کتاب سلام برابراهیم۱،۲بخریم
ده تا باکس شهدایی
اگه پولم بمونه روسری ساق ست
بهار:پس پیش به سوی بازار
الحمدالله با دومیلیون دویست همه چیز خریدیم
فقط مونده بود وسایل فرهنگی کل برنامه
رسیدیم معراج
زهرا:سلام خسته نباشید
کاراتون تموم شد ؟
-آره
۲۹بهمنم تولد حسین هست 😭
زهرا:کجا میخای براش تولد بگیرید ؟
بهار:مزار شهید میردوستی
زهرا خواهر شهید هادی هماهنگ کردی ؟
زهرا:اره
-دستت درد نکنه جوجه خانم
بهار:خب بسه بیاید کارا بکنیم باید بریم سر بسته فرهنگی
صدای یاالله آقایون مانع از حرف زدنمون شد
بینشون آقای لشگری دیدم
آقای لشگری همون کسی بود که نامه حسین و وسایلش از سوریه برامون آورد
خودش جانباز بود
آقای لشگری:خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتش بکشن
بهار:خانم عطایی فر لطفا لیست کنید بدید به آقای لشگری
میخاستیم لاله چند بعدی درست کنیم وسایل لازم برای ۳۱۳بسته درست کردیم
اما چون مطمئنن شلوغ میشد تصمیم به ۳۳۱۳شد
این بین من خودم کمتر میرفتم معراج
بالاخره ۲۲بهمن رسید
&راوی عطیه (توسکا)&
صبح ۲۲بهمن همراه زینب ،خانم رضایی دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی ۲۲بهمن
خیلی برام جالب بود
آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود
سی هفتم سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند ایران مبارک
بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم معراج الشهدا
مواظب خودتون باشید
-عه ما هم بریم خب دیگه زینب
زینب :نه ما کار داریم
بهار مواظب خودت باش
فعلا یاعلی
عطیه تو پیتزا میخوری ؟
-واااااای آره عاشق فسفودم
زینب:خب پس بزن بریم ک با مترو بریم
خیــــــــلی الان شلوغه
سر راهمون یه پیتزا خانواده گرفتیم
ساعت ۳بود که زینب گفت :عطیه پاشو باید بریم جایی
-کجا میریم ؟
زینب: جایی که تا حالا نرفتی ولی از این بعد عاشقش میشی
-چادرت میدی سر کنم؟
زینب :نه پاشو دیر شد
دلم شکست
زینب: ناراحت نشو بدوووو
بعداز حدود یک ساعت
-ززززززینب داریم میریم بهشت زهرا ؟
زینب:بلی
وارد قطعه ۵۰شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶
با انبوهی از جعمیت روبروی شدیم
زینب :امروز سی سومین سالگرد شهادت دوست شهیدت ابراهیم هادی
تا آخر مراسم شوکه بودم ولی شوک شدیدتر.......
و اون ....
خواهر شهید هادی :خواهرای عزیزم من اینجام تا با دستای خودم یه گوهر گران بها به ده خواهر ابراهیم تقدیم کنم
دهمین اسم
اسم من بود وقتی تو باکس چادر دیدم از حال رفتم
نام نویسنده :بانوی مینودری
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
...........☆💓☆..................
♡
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆