🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق صدای محسن در گوشم میپیچد با لبخند نگاهم میکند _نمیخوای پاشی ؟؟ اذان صبحه!!! با عجله از جا برمیخیزم محکم توی سرم میزنم +چرا خوابم برد؟؟ محسن با تعجب میگوید _مگه قرار بود خوابت نبره بخودم قول داده بودم امشب تا صبح بالا سر محسن بیدار بمانم این فرصت طلایی بود اما حیف.... محسن دستش را جلوی صورتم تکان میدهد _خوبی فاطمه؟؟؟؟ سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم و بلافاصله از تخت پایین می آیم به سمت حیاط میروم تا وضو بگیرم جانماز محسن روی سکوی حیاط پهن است معلوم هست که محسن زودتر بلند شده تا کمی با خدا خلوت کند بر خلاف رورهای دیگر امروز صدای گریه محسن مرا از خواب بیدار نکرد به سمت حوض کوجک حیاطمان میروم و دست نماز میگیرم به طرف سکو برمیگردم جانماز و چادر سفیدم در دست محسن است با لبخند به او خیره میشوم شور عجیبی در چشمانش موج میزند چهره اش چقدر زیبا شده انگار نور است که از دو چشمش میبارد خم میشود و جانمازم را روی سکو پهن میکند به سمتش میروم دستانش را بالا میگیرد و چادرم را روی سرم مرتب میکند زیر لب برایش میخوانم +امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم هر ثانیه که میگذرد چیزی از تـو را با خود میبرد زمان، غارتگر غریبی ست! همه چیز را بی اجازه میبرد و تنها یک چیز را همیشه فراموش می‌کند حس دوست داشتن تـو را... _الله اکبر الله اکبر با تمام جان به صدای اذانت گوش میسپارم در راستای هم ایستاده ایم و شاید این آخرین نمازیست که کنارت اقامه میکنم... این نماز حال و هوایش با نماز های دیکر فرق دارد دستانم را به قنوت میبرم و از ته دل شهادتت را از خدا میخواهم هوا گرگ و میش است و بوی یاس حیاط را پرکرده نمیدانم دستان تو بوی گل یاس میدهند یا گل های یاس بوی دستان تورا... سلام نماز را میدهی و همزمان با سلامت نماز من هم تمام میشود صدای زنگ خانه بلند میشود محسن روی مبل نشسته و در حال نوشتن چیزی هست سریع به سمت آیفون میرم +کیه؟؟؟ _ماییم عزیزم صدای مادر باعث میشه گل از گلم بشکفد سریع دکمه آیفون رو میزنم رو به محسن میکنم و میگم +مامان اینا اومدن محسن بساطی را که روی گل میز راه انداخته بود جمع میکنه و به سمت در ورودی میره در باز میشه و اول از همه مادر وارد خونه میشه بعد پدر بعد محمد و بعد رضا و زهرا محمد بدون توجه به محسن سریع به سمت من میاد و خودش رو در آغوشم جا میکنه با صدای شیرین و بچگانه اش میگه _خاله ما اومدیم ما اومدیم از کارهاش خنده ام میگیره آنقدر مشغول خوش و بش با محمد میشم که بقیه رو فراموش میکنم محمد_خاله بیا بریم خاله بازی نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و بلند میزنم زیر خنده محمد هم بدون اینکه خودش بدونه چرا بامن میخنده خنده ام ادامه پیدا میکند تا وقتی که صدای بهت زده زهرا مانعش میشود _فاطمه؟؟؟؟؟😳 به تک تک چشم های تعجب زده خیره میشوم 'بابا' مامان 'زهرا' رضا در این میان فقط محسن با یک لبخند مجذوب و گرم به من خیره شده گونه های مادر و زهرا خیس از اشک است توی دلم میگم +حتما مامان فکر کرده من از خدامه محسن بره و دیگه نیاد شاید از خنده هام حدس میزنه که به خون پسرش تشنه ام با تمام توان سعی میکنم اوضاع رو جمع و جور کنم +داشتیم با محمد میخندیدم... آرام پس کله ی محمد میزنم و میگم +مگه نه محمد سرش را به علامت مثبت تکان میدهد زهرا لبخندی میزنه که باعث میشه بقیه هم به تبعیت از اون به تعجبشون خاتمه میدن به ساعت نگاه میکنم ساعت یازده هست و ساعت دوازده قراره محسن بره خدایا خودت کمکم کن که بتون تحمل بیارم رفتن محسن یعنی یعنی..... تنها فرصت دیدن محسن از نزدیک فقط یک ساعت هست یک ساعت که گذرش از یک ثانیه هم بیشتره ..... می‌نویسم "تو" سنجاق می‌کنم به روی قلبم و تپیدن؛ آغاز می‌شود. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆