عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 قسمت_دهم 💠به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :دیگه همه چی تموم شد نازنین! از
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 قسمت_یازدهم 💠 خسته بودم و دلم میخواست بخوابم چشمانم روی نرمی شانه اش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :نازنین به دادم برس! تمام بدنم از ترس میلرزید و نمیدانستم چه بالای سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. 💠بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تالش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :بیماری قلبی داره؟ زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :تورو خدا یه کاری کنید! 💠 و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه اش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید ونمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید.زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمی شد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم. 💠 سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم! و رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد. 💠 جراحت شانه ام از درد آتش گرفت و او دیوانه وار نعره کشید :تو نمیفهمی این بی پدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید. 💠سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :من از هر چی بترسم،نابودش میکنم! 💠از آینه چشمانش را میدیدم و این چشم ها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم! با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین! هنوز باورم نمیشد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باورکردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :نازنین چرا نمیفهمی به خاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید دمشق، ما رو تحویل میداد. 💠 اونوقت معلوم نبود این جالدها باهات چیکار میکردن! نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیاله های خودش به شانه ام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانه هایش باورم نمی شد 💠و او از اشک هایم پشیمانی ام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :با این جنازه ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم! دیگر از چهره اش،از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. 💠 در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بی دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. 💠 پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :پیاده شو! از سکوتم سرش راچرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆