رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
قسمت_سیزدهم
💠 طعم عشق را چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگری اش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم
مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
💠شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم.
💠 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از
خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید،تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
💠داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب
گریه فرو میرفتم.
💠 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینب شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
💠اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفتهصدایم زد :نازنین!با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینی اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی هیچ حرفی نگاهش کردم. موهای مشکی اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :باید از این خونه بریم!
💠برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بی تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :البته تنها باید بری، من میرم ترکیه! باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظه ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید.
💠دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود،همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!
💠و خودش هم از این
رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :توبرا چی میری؟
💠در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه! جریان خون در رگ هایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :بذار برگردم ایران!
💠و فقط
ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشیدو مقابلم گرفت :این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی. و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی.
💠 ولید بهشون گفته تو از وهابی های افغانستانی از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هق هق گریه به پایش افتادم :تورو خدا بذار من برگردم ایران! و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟
#ادامه_دارد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆