عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕞#قسمت_چهل_سه هم مات بهم نگاه ميكرد. چند دقيقهاي ديگه كه گذشت گ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕖 ذكرهام با اشك روي گونههامهمراه شده بود و سلامم با بغض توي گلوم يكي. قرآن رو برداشتم و به آيههاش خيره شدم. واقعاً كه «تطمئن القلوب» بود. دو ركعت نماز حاجت امام زمان(عج) رو هم خوندم. چادرم رو تا كردم و همراه جانمازم داخل كمد گذاشتم و توي تخت فرورفتم. *** - مبينا؟! چشمهام رو بهزور از هم باز كردم. - بله؟! - پاشو صبحونه بخور تا بريم بيرون! اصلاً دوست نداشتم از تخت خواب جدا بشم. بهزور خودم رو بلند كردم و لبهي تخت نشستم. آبي به دست و صورتم زدم. موهام رو شونه كردم و دماسبي پشت سرم بستم. بلوز آستينكوتاه آبيرنگم رو با شلوار مشكي پوشيدم و با ديدن ميز چيدهشده سري از روي تحسين تكون دادم. پس از اين كارها هم بلده! روي صندلي نشستم و به كره و مربا پنير و گردو و چاي و آبميوهي چيده شده روي ميز نگاه انداختم. چرا نميخوري؟ - اگه بگم تا حالا تو عمرم فقط دو-سه بار صبحونه خوردم باورت ميشه؟ - واقعاً؟! - آره. - چطور ممكنه؟ صبحونه مهمترين وعدهي غذاييه. از اين به بعد بايد بخوري! با چشمهاي از حدقه دراومده نگاهش كردم. - چون من ميگم! خندهي دندوننمايي كردم كه در جواب لبخند قشنگي روي لبش اومد. لقمهاي از نون و پنير و گردو گرفتم و بهزور چاي پايين دادم. به اصرار احسان تونستم سهتا لقمه بخورم. - ميشه بريم دريا؟! - باشه ميريم دريا هفته با تموم خوبياش تموم شد. الان ديگه تقريباً همديگه رو ميشناختيم، از اخلاقيات هم باخبر شديم؛ مثلاً اينكه احسان بهشدت لجباز و يهدندهست و هر كاري كردم نتونستم متقاعدش كنم كه نمازهاش رو بخونه و اينكه بهشدت از چادر پوشيدن من بدش مياد. متوجه شدم كه خانوادهي پدريِ بهشدت اُپنيمايندي دارن كه اگه من رو با اين طرز پوشش ببينن بهشدت مسخره ميكنن! زيپ چمدون رو بستم. روسريم رو مدلدار دور گردنم گره دادم؛ اما بالاش خوب نميايستاد. بهالاجبار طلق داخلش گذاشتم و به تركيب رنگ صورتي و سفيد روسري كه به پوست روشنم مياومد نگاه تحسينبرانگيزي كردم. چادرم رو سر كردم و چمدون سبكتر رو داخل پذيرايي گذاشتم. احسان از بيرون اومد و با ديدن من گفت: - آمادهاي بريم؟ - بله. فقط بيزحمت اون يكي چمدون رو از داخل اتاق بيار. سنگين بود. باشهاي گفت و داخل اتاق شد. لحظهي آخر همهچيز رو چك كردم و چمدون رو كنار ماشين گذاشتم. احسان چمدون به دست بهسمت ماشين اومد و اونها رو صندوق عقب ماشين گذاشت. روي صندلي نشستم و چند دقيقهي بعد هم احسان اومد. صداي آهنگ ماشين رو تا آخر زياد كرد و با آهنگ همصدا شد. - من عاشقترم ازت كه پات وايسادم الان مني كه ميدوني دل كندن ازت راحت نبود برام من عاشقترم ازت نرفتم دلم نخواست كه قلبم، سرم، دلم، جونم الان اينجوري رو هواست تو بيمعرفت شدي رفت ميرفتي دلت نميرفت كل شهر شدن خاطرات تو بيرحم مگه كم بودم ديوونهت چي بودش ديگه بهونهت نویسنده : مهسا عبدالله زاده