ســــر به دوش گل‌رخی طناز داشت مرد میــــــدان با خدایش راز داشت بی خبـر بودیم و در خواب ای دریغ دلبر مـــــــــا نیمه شب پرواز داشت نور باران مــــی شد از رویش زمیـن با بُت ظلمت ســـــــری ناساز داشت عزت ایمــــــــــان شد و خـواری شر رفتنش هم در خودش اعجاز داشت نقش بسته روی قبـــرش بس که او غیـــــــرتی سنگین سر سرباز داشت