تعهد! تیرش می‌زدی خونش درنمی‌آمد. زیر چشمی نگاهش کردم. هی دست می‌کشید پشت گردن و راه می‌رفت. سعی کردم نگرانی‌هایم را پشت صدای آهسته پنهان کنم:« علی یه دقه بشین. نگران چی هستی؟» سرش را چرخاند طرفم. ابروهای پیوندی‌ش گره خورده بود توی هم:« این بچه رو به امید کی می‌خوای بذاری بری؟ یاسمن که حال نداره خودش‌و جمع و جور کنه!» نگین زیر دستم بالا و پایین می‌شد. پوشکش را بستم و چسباندمش به خودم. انگار فهمیده بود قرار است تنها بماند. دل توی دلم نبود. خودم هم می‌دانستم دارم خطر می‌کنم ولی چاره‌ای نداشتم. لبخند زدم:« بد قلقی نکن دیگه علی. مگه چندبار پیش میاد انجمن من‌و انتخاب کنه برم دیدار رئیس جمهور؟!» علی نفسش را محکم داد بیرون:« حالا نه که خیلی هم کشته مرده‌شی!» ابروهام را دادم بالا:« یعنی تو نمی‌دونی من برا چی دارم می‌رم؟!» سینه‌ام خالی شد. دکمه‌های مانتو را بستم. چندتا صلوات فرستادم و فوت کردم توی صورت نگین:« خدا جون لطفا بخوابه دو سه ساعت» یک قطره شیر از گوشه‌ی دهانش شره کرد روی گردن. یک لحظه از خواب پرید و دوباره چشم‌هاش را بست. دقیقا داشتم به خدا التماس می‌کردم که یاسمن با فین‌فین از اتاق آمد بالا سرم. انگشتم را به نشانه هیس گرفتم بالا. بلند شدم و نگین را بردم توی اتاق خواباندم توی گهواره. برگشتم توی هال. یاسمن نشسته بود روی پای علی. لب‌های گوشتی‌اش وسط صورت لاغر و رنگ‌پریده سرخ به نظر می‌رسید. علی لب زد:« تبش بالاست» دلم می‌خواست بزنم زیر گریه ولی نباید کم می‌آوردم. از توی آشپزخانه شربت پروفن و قرص سرما خوردگی و لیوان آب را برداشتم رفتم کنار پدر و دختر. دست کشیدم توی موهای بلند و فاز قربان صدقه برداشتم:« دختر مامان،قربونت برم بیا داروهات رو بخور.» صورتش جمع شد. شروع کرد به ناله! می‌دانستم به دقیقه نکشیده ناله‌اش می‌شود گریه و صدای جیغ خانه را برمی‌دارد. علی دست می‌کشید پشت کتفش. من هم لب‌هام را چسباندم به صورتش که مثل کوره داغ بود. صورتم را پس زد. نگاه کردم به ساعت. داشت دیر می‌شد. شربت را خالی کردم توی قاشق:« بیا مامانی اینو بخور زود خوب می‌شی. تااااازه می‌خوام امروز برات یه عالمه چسب واشی بخرم. هررنگی که دوست داری» ساکت شد. چشم نیمه‌بازش برق زد. آنقدر آسمان ریسمان بافتم تا توانستم داروها را بچپانم توی دهانش. علی اشاره می‌کرد که جلسه‌ی شرکت دیر شده. دست یاسمن را گرفتم و بردمش آشپزخانه. شیشه شیر و قوطی شیر خشک و فلاسک آب گرم را گذاشته بودم روی کابینت. سفارش خواهرش را کردم ولی تمام تنم دلشوره بود:« مامان زود برمی‌گردم. حتما روی برگه برام بنویس چسب چه رنگی دوست داری.وقتی برگشتم باهم می‌ریم خرید.» تا از خانه بزنیم بیرون و کفش بپوشیم چند بار بغض کرد،چندبار بغلم کرد و چندبار قول گرفت که عصر یادم نرود باهم برویم فروشگاه! « علی جان خب با اسنپ می‌رفتم تو هم به موقع برسی به جلسه‌ت» مانده بودیم پشت ترافیک. جوابم را نداد. می‌دانستم با اسم اسنپ هم کهیر می‌زند! بعد از چند دقیقه سکوت گفت:« من سعی می‌کنم زودتر از جلسه بیام بیرون. تو هم امضاهات‌و تحویل رئیس جمهور محترم دادی یه زنگ بزن سریع میام دنبالت» محترم را با تشدید ادا کرد! خنده‌ام گرفت. ماشین دوباره شروع کرد به سر و صداهای عجیب غریب. چند وقت بود به قول مامان بوی مرگش می‌آمد. هرچه قطعه عوض می‌کردیم و مکانیکی می‌بردیم کارساز نبود. چندبار هم که قصد کرده بودیم عوضش کنیم قیمت‌ها سر به فلک کشیده بود. همین را کم داشتیم. علی سرعت را کم کرد. بوی سوختگی آهن از در و دیوار آمد تو. این یکی دیگر نوبر بود. داشتم سکته می‌کردم. توی یک لحظه انفجار و سوختگی و یتیم شدن دخترها از سرم گذشت! کنار اتوبان پیاده شدیم. علی هم نگاهش ترس داشت. خیلی خودخواه بودم ولی آن لحظه بیشتر از هرچیز داشتم به دیر شدن جلسه‌ام فکر می‌کردم. زل زدم به علی. زبان التماس نداشتم ولی گمانم نگاهم همه چیز را لو داد. علی گفت:« برات اسنپ می‌گیرم برو. اینم تا یکی دو ساعت دیگه درست میشه ایشالا. زنگ بزن خودم میام سراغت» دلم می‌خواست همان‌جا دست و صورتش را ببوسم. گفتم:« پس جلسه‌ی تو چی؟» برگشت طرف دل و روده‌ی داغ زیر کاپوت:« حالا تو برو» ابروهاش پر از گره بود. اسنپ که رسید اول خوب راننده را از تیغ نگاهش گذراند بعد در را باز کرد که سوار شوم:« رسیدی پیام بده» جلسه شروع شده بود. قلبم داشت از دهانم می‌زد بیرون. دو سه نفرجلوی در ایستاده بودند. یک بسته دادند دستم و به طرف سالن راهنمایی کردند. رفتم تو و روی یکی از صندلی‌های خالی ردیف عقب نشستم. کنارم دختر جوانی نشسته بود که ظاهرش شبیه دانشجوهای خبرنگاری بود. ظاهرا به موقع رسیده بودم. رئیس جمهور داشت می‌رفت پشت تریبون. پرده‌ی پشت سر یک تصویر خانوادگی را نشان می‌داد و بعد تصویر یک خانم که هرچه فکر کردم یادم نیامد کجا دیدمش.