« هوا طوفانی شد؛ به قدری که چشم، چشم را نمی دید. هر قدر اصرار کردم که نرود، فایده نداشت. گفت: نه، همین الآن باید برم . چند لحظه بعد از رفتنش، هوا کاملاً صاف شد. با دوربین که نگاه می کردم، دیدم وسط کانال عراقی هاست. یکهو پرید بیرون و دوید به طرف خط خودی. شمردم، حدود 75 خمپاره ی شصت اطرافش خورد. تا برسد به خطّ خودی، یک لحظه هم لبخنـ🌸ـد از روی لبش دور نشد؛ می دویـد و می خندیـد. » 🌷 یادش با ذکر 🏴 https://eitaa.com/piyroo