#برشی_از_کتاب
#آقای_شهردار
بعد از نماز ظهر و عصر، وحيد به ساختمان ستاد لشكر رفت. حسين را پيدا كرد.
بعد هر دو از پله ها بالا رفتند. دل تـو دلِ وحيـد نبـود. از اينكـه تـا لحظـاتی ديگـر،
فرمانده لشكر را از نزديک می ديد، دچار هيجان شده بود. هنوز بـه اتـاق فرمانـدهی
نرسيده بودكه چشم وحيد به مهدی افتاد.
مهدی كنار درِ ورودی اتاقِ فرماندهی ايستاده بود و به مهمان ها خوشامد می گفت.
وحيد با خوشحالی جلو رفت و گفت: «سلام. تو اينجا چه كار ميكنـی؟ مثـل اينكـه
راننده فرمانده لشكری. آره؟»
حسين، رنگ پريده و هراسان، دست وحيد را كشيد. مهـدی، لبخنـدزنان دسـت
وحيد را فشرد. وحيد به سوی حسين برگشـت و گفـت: «حسـين آقـا، ايـن همـان
دوستم است كه می گفتم. اسمش را گذاشته ام الله بندهسی».
مهدی تعارف كرد كه داخل شوند. حسين، دست وحيد را كشيد و او را گوشه ای
برد و غريد: «وحيد، چرا اين طوری می كنی؟»
وحيد، هاج و واج مانده بود كه حسين چه می گويد. هر دو وارد اتـاق فرمانـدهی
شدند. وحيد گفت: «چرا رنگت پريده؟»
حسين با ناراحتی گفت: «خيلی كار بدی كردی، وحيد».
ـ مگر چه كار كردم؟ خب، باهاش حال و احوال كردم.
ـ مگر تو او را نمی شناسی؟
ـ نه... اما ميدانم كه راننده است.
ـ بنده خدا، او آقا مهدی است؛ فرمانده لشكر عاشورا.
چشمان وحيد گرد شد. نفسش بند آمد. احساس كرد كـه صـورتش گُـر گرفتـه
است.
#قصه_فرماندهان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo