🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_118
بعد نگاهشو دوخت به آسمون وگفت:
_خدایا اصالا از خواهر ماکان همچین توقعی نداشتم که بیاد به من پیشنهاد دوستی بده.
سریع بلند شدم و بش نزدیک شدم. با صدایی پر از التماس گفتم:
_نه من قصدم این نبود باور کن از ته قلبم گفتم...من دوستت...
ارشیا یک قدم به عقب برداشت و با عصبانیت گفت:
_لازم نیست مدام این جمله رو تکرار کنی!
درمانده شده بودم با بغض گفتم:
_باور نمی کنی نه؟
ارشیا پشت به من ایستاد.
_اصلا مسئله این نیست. یه نگاه به خودت کردی تو همش پونزده سالته.
پریدم وسط حرفش.
_ولی تو هم منو دوست داری مگه نه؟
با سرعت به طرفم چرخید و با تعجب توی چشمام زل زد شاید در طی این مدت آشنایی طولانی ترین زمانی بود که به من نگاه می کرد.
نگاهش رنگ عصبانیت گرفت و گفت
_ من چکار کردم که همچین فکری احمقانه ای به ذهنت خطور کرده.؟؟
نفسم از این حرف بند اومد.
_اون شب مهمونی خونتون...چرا سینا رو از جلوی ما بلند کردی.؟!
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻