🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد نگاهشو دوخت به آسمون وگفت: _خدایا اصالا از خواهر ماکان همچین توقعی نداشتم که بیاد به من پیشنهاد دوستی بده. سریع بلند شدم و بش نزدیک شدم. با صدایی پر از التماس گفتم: _نه من قصدم این نبود باور کن از ته قلبم گفتم...من دوستت... ارشیا یک قدم به عقب برداشت و با عصبانیت گفت: _لازم نیست مدام این جمله رو تکرار کنی! درمانده شده بودم با بغض گفتم: _باور نمی کنی نه؟ ارشیا پشت به من ایستاد. _اصلا مسئله این نیست. یه نگاه به خودت کردی تو همش پونزده سالته. پریدم وسط حرفش. _ولی تو هم منو دوست داری مگه نه؟ با سرعت به طرفم چرخید و با تعجب توی چشمام زل زد شاید در طی این مدت آشنایی طولانی ترین زمانی بود که به من نگاه می کرد. نگاهش رنگ عصبانیت گرفت و گفت _ من چکار کردم که همچین فکری احمقانه ای به ذهنت خطور کرده.؟؟ نفسم از این حرف بند اومد. _اون شب مهمونی خونتون...چرا سینا رو از جلوی ما بلند کردی.؟! 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻