🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 هیچ فکر نمی کرد خانواده الهه اصلا ترنج را با آن خانواده ای که دارد واجد شرایط برای ازدواج پسرشان بدانند. باورش برای خودش هم سخت بود. اینقدر خانواده الهه به او محبت کرده بودند که الان اصلا نمی توانست جواب رد به خانواده اش بدهد. توی این سالها هرگز به ازدواج به طور جدی فکر نکرده بود. تنها خواستگار جدی اش مهدی دوست سامان بود که سال گذشته از او خواستگاری کرده بود و خانواده اش مخالفت کرده بودند چون مهدی همشهری نبود و درسش تمام شده و بود می خواست به شهرش برگردد. خودش مهدی را ترجیح می داد اگر خانواده اش مخالفت نکرده بودند. برایش هم مهم نبود که باید توی شهر دیگری زندگی کند.ولی خانواده اش مخالفت کرده بودند و مهدی هم غمگین رفته بود. با یاد چهره مهدی دوباره غصه دار شد. گرچه هیچ وقت علاقه شدیدی به مهدی در خودش احساس نکرده بود. ولی آرامش و نوع نگاه او خیلی به دلش می نشست. نگاهش دور اتاق چرخید و روی دف مهدی ثابت ماند. در آخرین دیدارشان مهدی با اصرار دف را به ترنج هدیه کرده بود.چه روزهایی که مهدی با ان برای بچه ها نواخته و دل ترنج را به لرزه در آورده بود 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻