🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_191
ارشیا خندید و گفت:
-خیلی جرات داری تو مقر دشمن همچین حرفی می زنی.
-ای بابا آتنا جاش روی سر ماست
د چشمکی به ارشیا زد.ارشیا باز هم خندید و این بار آتنا محکم به بازوی عماد کوبید و گفت:
-دیدم چشمک زدی. صبر کن آقا عماد نوبت
منم میشه.
عماد لحن ناراحتی به خودش گرفت و رو به ارشیا گفت:
-بفرما بذار برسی بعد بین دوتا کبوتر عاشق و به هم بزن.
-ای بابا به من چه جلوی اون زبونت و بگیر.
صدای زنگ مکالمه شان را قطع کرد. خود ارشیا به سمت آیفون رفت. ماکان پشت در ایستاده بود ارشیا با لبخند گوشی را برداشت:
-پرواز کردی پسر.
-دیگه دیگه.
-بیا توو در را باز کرد. بعد به آتنا گفت:ماکانه.آتنا بلند شد و به اتاق رفت و با یک شال روی موهایش برگشت. بعد از چند لحظه ماکان با یک جعبه شیرینی وارد شد.
ارشیا همان دم در به استقابلش رفت.
-سلام. چرا زحمت کشیدی.
ماکان با یک دست ارشیا را در آغوش کشید و گفت:
-میای جبران می کنی نترس.
بعد به عماد و اتنا سلام کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻