🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا خندید و گفت: -خیلی جرات داری تو مقر دشمن همچین حرفی می زنی. -ای بابا آتنا جاش روی سر ماست د چشمکی به ارشیا زد.ارشیا باز هم خندید و این بار آتنا محکم به بازوی عماد کوبید و گفت: -دیدم چشمک زدی. صبر کن آقا عماد نوبت منم میشه. عماد لحن ناراحتی به خودش گرفت و رو به ارشیا گفت: -بفرما بذار برسی بعد بین دوتا کبوتر عاشق و به هم بزن. -ای بابا به من چه جلوی اون زبونت و بگیر. صدای زنگ مکالمه شان را قطع کرد. خود ارشیا به سمت آیفون رفت. ماکان پشت در ایستاده بود ارشیا با لبخند گوشی را برداشت: -پرواز کردی پسر. -دیگه دیگه. -بیا توو در را باز کرد. بعد به آتنا گفت:ماکانه.آتنا بلند شد و به اتاق رفت و با یک شال روی موهایش برگشت. بعد از چند لحظه ماکان با یک جعبه شیرینی وارد شد. ارشیا همان دم در به استقابلش رفت. -سلام. چرا زحمت کشیدی. ماکان با یک دست ارشیا را در آغوش کشید و گفت: -میای جبران می کنی نترس. بعد به عماد و اتنا سلام کرد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻