🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهرناز خانم از آشپزخانه بیرون آمد ماکان که تازه نشسته بود بلند شد و سلام کرد: -سلا عرض شد. چشمتون روشن. -سلام عزیزم. ممنون. مامان اینا خوبن؟ -به لطف شما. -بگو کم پیدا شدن ها. -احوال پرس هستن. -لطف دارن سلام برسون. -چشم. راحت باش پسرم عماد و اتنا عذر خواستن و ان دو را تنها گذاشتن. مهر ناز خانم هم بعد از تعارف و پذیرائی دنبال کار خودش رفت. ماکان رو به ارشیا گفت: -خوب بگو ببینم اون طرفا چه خبر بود؟ ارشیا برای ماکان میوه گذاشت و گفت: -هیچی جز ترافیک و آلودگی هیچ خبری نبود. ماکان با بدجنسی گفت: -اره جون خودت. ارشیا با خنده گفت: -مرض منحرف. -ای بابا من که چیزی نگفتم. خودت ریگی به کفشته لابد. -حالاخوبه منو می شناسی. -همین که می شناسمت می گم دیگه. هیچ فکری برا خودت نکردی؟ - من همش سرم به کار خودم بود. اگه فردا دخترای هم کلاسمو ببینم اگه بشناسم شاهکار کردم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻