🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_192
مهرناز خانم از آشپزخانه بیرون آمد ماکان که تازه نشسته بود بلند شد و سلام کرد:
-سلا عرض شد. چشمتون روشن.
-سلام عزیزم. ممنون. مامان اینا خوبن؟
-به لطف شما.
-بگو کم پیدا شدن ها.
-احوال پرس هستن.
-لطف دارن سلام برسون.
-چشم.
راحت باش پسرم
عماد و اتنا عذر خواستن و ان دو را تنها گذاشتن. مهر ناز خانم هم بعد از تعارف و پذیرائی دنبال کار خودش
رفت. ماکان رو به ارشیا گفت:
-خوب بگو ببینم اون طرفا چه خبر بود؟
ارشیا برای ماکان میوه گذاشت و گفت:
-هیچی جز ترافیک و آلودگی هیچ خبری نبود.
ماکان با بدجنسی گفت:
-اره جون خودت.
ارشیا با خنده گفت: -مرض منحرف.
-ای بابا من که چیزی نگفتم. خودت ریگی به کفشته لابد.
-حالاخوبه منو می شناسی.
-همین که می شناسمت می گم دیگه. هیچ فکری برا خودت نکردی؟
- من همش سرم به کار خودم بود. اگه فردا دخترای هم کلاسمو ببینم اگه بشناسم شاهکار کردم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻