🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_252
-هوم؟
-تو که قبلا از این اسکلت و این چیزا اینقدر تو اتاقت پر بود حالا چرا از این فیلمه ترسیدی؟
ترنج به پهلو چرخید و سرش را به آرنجش تکیه داد و گفت:
-این یه رازه.
و نیشش تا بنا گوش باز شد.ماکان هم به پهلو چرخید و رو یه ترنج گفت:
-راز؟
ترنج خندید و گفت:
اوهوم.می گم به شرط اینکه ازش سواستفاده نکنی.
ماکان با ابروهای بالا رفته گفت:
-قول نمیدم.
ترنج خوابید و گفت:
- پس منم نمی گم.
-خیلی خوب بابا بگو کشتی مارو.
-خوب آخه اسکلت و خون واین چیزا که ترس نداره. روح ترس داره. این فیلمه همش روح داشت.
ماکان از این حرف ترنج به خنده افتاد.
-بی مزه چرا می خندی؟
-وای ترنج کاش این رازو یه سه چهار سال زودتر می فهمیدم. اونوقت تلافی همه بلاهایی که سر خودم و اون ارشیا آورده بودی یه جا در می آوردم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻