🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_273
.ترنج بشقاب ها را توی دست ارشیا
گذاشت و برگشت که قاشق و چنگال ها را بیاورد. ارشیا مشغول گذاشتن بشقاب ها دور میز شد.
ترنج شانه به شانه اش می رفت و قاشق و چنگال می گذاشت. دل هر دو به سرعت می زد و هیچ کدامشان از دل ان یکی خبر نداشت.
ارشیا در یک فرصت مناسب آرام به ترنج گفت:
-دفاع جانانه ای بود.
ترنج لبخند زد و ارشیا احساس کرد بال در
آورده.
نگاه ترنج روی میز بود و ارشیا هر بشقابی که می گذاشت نیم نگاهی هم به ترنج می انداخت.
آتنا یکی دوبار ارشیا را نگاه کرد و حیران ماند چه به سر برادرش آمده او که تا چند روز پیش جنجال راه انداخته بود که اسم ترنج
و نیارین پس این کارها یعنی چی؟
ارشیا می خواست به هر نحو شده ترنج را به حرف بکشد.
قبلا چقدر ترنج با او
راحت بود.
اصلا کانون توجه ترنج او بود و خودش او را دور کرده بود و حالا باید جان می کند تا توجه این عروسک
کوچک را ذره ای به خودش جلب کند.
نمکدان ها را گذاشت روی میز و کمی از انها چشید. و رو به ترنج با لبخند گفت:
-نه واقعا نمکه. لازم نیست که همه رو تست کنم؟
ترنج دستمال ها را توی لیوان ها لوله کرد وخندید.
ارشیا هم خنده اش بزرگ تر شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻