🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_295
ترنج نشست پشت لپ تاپش و
روشنش کرد بعد خم شد و توی جیب کیفش به جستجو پرداخت و گفت:
-اومدم سر کار. گفتم که چهار شنبه ها
صبح کلاس ندارم. میام. تا درسامم سنگین نشده می تونم هر روز بیام.
-ترنج تو دیشب سرم زدی ها.
ترنج باااخره
موس وایرلسش را پیدا کرد و درحالی که آن را روشن می کرد گفت:
-چه ربطی داره. خودتم داری میگی دیشب. تازه
من که چیزیم نبود. یک کم خسته شده بودم همین.
ماکان پوفی کرد و به ترنج که با اخم ظریفی مشغول کار شده بودنگاه کرد و گفت:
-لجباز!
ترنج متعجب به ماکان نگاه کرد و گفت:
-با منی؟
ماکان با همان ژستش گفت:
- نه با خودمم زیادی لج بازی میکردم رفتم دکتر گفته شیش ساعتی یه بار به خودم بگم لج باز تا دست از این کارم بردارم.
ترنج خندید و گفت:آفرین درمانت و دنبال کن تا جواب بده.
-مامان زنگ زد نگرانت بود دیونه
-وای سرعت عمل مامان بالا رفته ها من تازه رسیدم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻