🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دستی توی موهایش کشید. کلافه بود. در آن لحظه حاضر بود هر کاری بکند تا ترنج دیگر گریه نکند.ماکان گفت: -پاشو چادرتو بپوش بریم. ترنج از جا بلند شد. ارشیا اتاق را ترک کرد. ترنج روسری و چادرش را پوشید و به دنبال ماکان از در خارج شد. سوری خانم که تازه متوجه ماجرا شده بود گریه کنان به طرف پله آمد و گفت: -آخه این چه کاریه میکنی اینم پنهون کردن داشت. بده ببینم دستت و. ترنج حال حرف زدن هم نداشت. اشک های بی پایانش هم کلافه اش کرده بود. برای چه اینقدر اشک می ریخت.!؟ سوری خانم دست ترنج را گرفت و گفت: -خیلی درد داری؟ ترنج فقط سرتکان داد. که خودش هم نفهمید معنایش بله بود یا نه. ماکان مادرش را به کناری زدو گفت: - مامان بذارین بریم دستش خون ریزی داره. -گنم میام مسعود کلافه گفت: - تو دیگه کجا بابا چرا شلوغش میکنی زخم شمشیر که نیست. -پس چرا اینقدر خون میاد؟ ماکان ترنج را به طرف در برد و گفت: -مامان بسه دیگه. اَه. حالا ببین حق داشت بت نگه. تو از این بدتری که 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻