🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهربان اشکش را گرفت و گفت: -به خدا دلم برات یه ذره شده. آقا ماکان چطوره؟ آقا؟ خانم؟ همه خوبن؟ -از خوبم خوبتر. به خدا چشمم روشن شد. بعد به کیسه پرتقالی که ترنج برای او خریده بود اشاره کرد و گفت: -چرا زحمت کشیدی عزیز دلم. اونم این همه. ترنج خندید و گفت: -حالا اینقدر تو برا من زحمت کشیدی. این چند تا دونه پرتقال مگه جبران میکنه.. مهربان به دخترش که کنار اتاق نشسته بود رو کرد و گفت: -یک سالش بود من رفتم خونه شون. خودم بزرگش کردم. ترنج لبخند زد. راست می گفت مهربان. مادر بچه گی هایش مهربان بود نه سوری. حتی بزرگ تر هم که شد مهربان بیشتر هوایش را داشت تا سوری. مادرش او و ماکان را به دست مهربان سپرده بود و سرگرم کارهای خودش بود. ترنج از زانویش پرسید و عمل احتمالی. خرج عمل زیاد بود و تازه قیمت همان مفصل مصنوعی خودش خرج یک عمل حساب میشد. ترنج غم زده از خانه آنها بیرون زد. بی انصافی بود که مهربان را به حال خودش رها کنند. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻