🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_444
دست خودش نبود.
دل تنگ بود.آقا مرتضی اولین نفری بود
که جوابش را داد:
-خوبی بابا جان.
لحنش خیلی خودمانی بود انگار که ترنج واقعا عروسش باشد.
روی لبهای مهرناز خانم هم خنده پهنی نشسته بود.
آتنا داشت از خنده می ترکید. ارشیا بد جور سرخ شده بود. و سعی می کرد به ترنج
خیلی نگاه نکند.
ماکان هم که خنده اش گرفته بود به بهانه چای بلند شد و رفت توی آشپزخانه بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:
-ببینین چه جوری دست منو گذاشتین توی رنگ.
چای را گرداند و سوری خانم برای اینکه خیلی هم
بد نباشد گفت:
-مهرناز جون خودت دیگه از جیک و پوک دختر ما خبر داری می دونی نهایت هنرش نیمرو درست
کردنه.
مهرناز خنده ای کرد و گفت:
-فدای سرش. اینقدر بپزه که همه یادشون بره بلد نبوده.
ترنج سر به زیر گوش می داد. باورش نمی شد این مجلس خواستگاری او بود . آن هم کی؟؟ارشیا.
ارشیا آمده بود خواستگاری او.
سر به زیر پوزخند زد.
امشب وقت تلافی بود. امشب دیگر مساوی می شدند.از حرفهای اطرافیان چیزی نفهمید.
چون درباره همه چیز حرف می زدند جز موضوع اصلی.ارشیا بس که حرص خورده بود. احساس می کرد الام سکته می کند.
ترنج هم کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که آقا مرتضی گفت :
-انگار یادمون رفته برای چی اومدیم اینجا
و با این حرف باعث همه در یک لحظه به ارشیا و ترنج نگاه کنند
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻