🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان گوشی اش را خاموش کرد و روی صندلی کناری پرت کرد. "از این به بعد هر شب دعا می کنم" و به دنبال این حرف شکلکی برای گوشی اش در آورد. همه چیز تمام شده بود. البته او دلش نمی خواست با دعوا و بحث ماجرا را تمام کند ولی خوب حالا که اتفاق افتاده بود مهم نبود. با خودش فکر کرد خدا آن دختر را فرستاده تا کار ماکان را راحت تر کند. بعد هم شانه ای بالا انداخت و مهسا و ان دختر را به فراموشی سپرد. وقتی رسید خانه مادر و پدرش تنها بودند با دیدن ماکان سوری خانم گفت: _خوب شد اومدی تنهایی داشت دلمون می پوسید. ماکان نگاه متعجبی به مادرش انداخت و گفت: -حرفای تازه می شنوم. سوری خانم اه کشید و گفت: -باورم نمیشه ترنج می خواد بره. همین الان احساس دلتنگی میکنم براش. مسعود دست همسرش را گرفت و گفت: -خواهش می کنم هنوز نرفته برای خودت غصه نتراش. ماکان نایستاد تا دنباله حرفهای انها را بشنود. از پله سلانه سلانه بالا رفت و وارد اتاقش شد. انگار او هم چیزی گم کرده بود. دوست و خواهرش با هم بودند و او کسی را نداشت. روی تختش دراز کشید. احساس کرد زندگی اش کسل کننده و تکراری شده. به ترنج و ارشیا حسادت می کرد. چقدر عاشقانه یکدیگر را دوست داشنتد. آهی کشید و به پنجره اتاقش خیره شد. ولی ماکان هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بود. به هیچ کدام از دخترانی که دور و برش بودند تعلق خاطری نداشت. هر چقدر صبر کرده بود کسی که می خواست سر راهش قرار نگرفته بود. بهتر بود از همان روش سنتی پیش برود. با این وضع شاید تا ده سال دیگر هم زن دلخواهش را پیدا نمی کرد. روی تخت نشست و خودش هم نفهمید چرا برای یک لحظه به یاد ان دختر افتاد. تازه از خودش پرسید: برای چی خودشو از اون پسره مخفی کرد؟ سعی کرد چهره دخترک را به یاد بیاورد. تصویر مبهمی توی ذهنش بود. تصویر مبهمی با لب های قلوه ای. شانه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت و کنار در اتاق ترنج توقف کرد. آرام در را باز کرد و به اتاق سوت و کور ترنج نگاه کرد. یکی لحظه از دست ارشیا عصبانی شد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻