🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا ابرویی بالاداد و با بدجنسی گفت: -نبینم کسل باشی. ماکان بدون اینکه به او نگاه کند گفت: -حالا که می بینی هستم. بعد هم به پهلو چرخید و به ارشیا که همانجا دست به سینه به او زل زده بود نگاه کرد: -واقعا خسته شدم از این وضع ارشیا. منم دلم می خواد یکی باشه که دوستم داشته باشه. باید حس خوبی باشه. و آه پر افسوسی کشد و به جایی جلوی پای ارشیا خیره شد. ارشیا وفتی حال خراب ماکان را دید رفت و روی صندلی کنار تختش نشست و آرنج هایش را به زانوی هایش تکیه داد و گفت: -حرفای تازه می شنوم. ماکان روی تخت نشست و تمام وزنش را انداخت روی دست هایش که پشت سرش حائل شده بودند: -خودمم نمی دونم چه مرگمه. از این وضع خسته شدم. دیگه یک روز با این یک روز با اون برام چیز جالبی نداره. ارشیا با دقت به او گوش داد و بعد با لبخند گفت: -فکر کنم سرت به جایی خورده. ماکان پوفی کرد و با یک حرکت از جا بلند شد و رفت سمت کتاب خانه اش وخودش را مشغول یافتن کتابی کرد که خودش هم نمی دانست چی هست. ارشیا همچنان منتظر جواب بود. ولی ماکان انگار از گفتن طفره می رفت. ارشیا وقتی سکوت ماکان را دید گفت: -نگفتی! ماکان برگشت و به کتابخانه اش تکیه داد و با اخم به جلوی پایش خیره شد: -همش تقصیر توه. اصلا به چه حقی اومدی خواستگاری ترنج. ارشیا لپ هایش را باد کرد و سعی کرد چیزی نگوید تا به این دوست چندین ساله اش بربخورد و بعد از چند لحظه که آرام شد گفت: -مرد حسابی بعد از این همه وقت تازه به این فکر افتادی مخالفت کنی؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻