🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_517
باران شدت بیشتری گرفته بود و ترنج داشت سعی می کرد در را باز کند که صدای ماکان را شنید.
-داری چکار می کنی؟
ترنج دست خودش نبود.
مثل همه مواقع دیگر که خیلی به روح و روانش فشار می امد پرحرف می شد و و الکی می
خندید خنده اش گرفت و گفت:
-دارم سعی می کنم در و باز کنم
و خندید دستش شل شده بود و زورش نمی رسید کلید را توی قفل بچرخاند.
ماکان کنارش زد و کلید را توی قفل چرخاند.
بعد هم آرشیوش را از دستش گرفت و هلش داد تو.
-بدو خیسیدی دختر.
و خودش هم دنبال ترنج دوید سمت ساختمان.
ترنج توی راهرو به دیوار تکیه داد و نفس نفس زد. همین مدت کوتاه هم باعث شده بود هر دوشان حسابی خیس شوند.
ماکان دستی توی موهایش کشد و گفت:
-پس ارشیا کجا رفت؟
ترنج کفش های گلی اش را روی پادری کشید و چادرش را از سر برداشت و پرت کرد روی نزدیک ترین مبل و خم
شد و بند های کفشش را باز کرد:
-دانشگاهه.
-مگه تو کلاس نداشتی؟
ترنج کفش هایش را گذاشت توی جاکفشی و گفت:
-چرا.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻