🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج خنید و در حالی که به شانه او می زد وارد خانه شد. ماکان با حرص وارد خانه شد. و برای ترنج دهن کجی کرد. _حالا وقتی واقعا این کار و کردم اونوقت می فهمی. بعد دستش را مقابل دهانش گرفت گفت: _می بینی تو رو خدا. این همه دختر التماسم کردم برم بگیرمشون گفتن نه زن من باید مورد پسند مامانم اینا باشه. اینم نتیجه اش. سوری خانم که متوجه حرفهای آن دو شده بود با خنده جلو امد و گفت: _بازم که معرکه گرفتی ماکان خان. ماکان با چهره ای به ظاهر دلخور روی مبل ولو شد و گفت: _هیچی. من که هر چی بگم شما باور نمی کنین. پس چه فایده. بعد هم بلند شد و به سمت پله رفت. ترنج با نگاهش او را دنبال کرد و رو به مادرش گفت: _مامان فکر کنم وقتشه برا این داداشمونم یه آستینی بالا بزنین ها. سوری خانم هم به پله ها خیره شدو گفت: _یعنی خودش کسی رو می خواد که تازگی ها اینقدر اصرار می کنه؟ ترنج لب هایش را جمع کرد و گفت: _نمی دونم شاید. ولی میشه ته توش و در آورد. تازه از ارشیام میشه پرسید اون از تمام جیک و پوک این اقا داداش ما خبر داره. سوری خانم با آمدن اسم ارشیا پرسید: _راستی ارشیا کو. ترنج چادرش را روی دستش انداخت و گفت: _رفت خونه شون. _چرا تعارف نکردی بیاد تو. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻