🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا لبش را جوید و کلافه به او نگاه کرد وقتی خنده را روی لب ترنج دید او هم لبخند کم رنگی زد و نگاهش رنگ خجالت گرفت. صدای فروشنده انها را از ان حال و هوا خارج کرد: _آقا پسند شد؟ ارشیا به مرد فروشنده نگاه کرد و بعد هم یک نگاه به ترنج و گفت: _بله همین و می بریم. بعد از حساب کردن از مغازه خارج شدند. ارشیا همانطور که ارام کنار ترنج گام بر می داشت گفت: _چیز دیگه ای نمی خوای؟ _نه دیگه همه چیز دارم. _مطمئن؟ با من تعارف نمی کنی که؟ _نه باور کن کفش تازه خریدم . یک شالم دارم که به این لباس میاد. چیزی نمی خوام. ارشیا به ساعتش نگاه کرد و گفت: _فکر کنم وقت هم نداشته باشیم. مگه نباید بریم خونه استادت؟ ترنج سری تکان داد و گفت: _چرا. بریم دیگه. بعد هر دو به طرف ماشین ارشیا رفتند. _بهتر نیست یک دسته گلم بگیریم؟ ترنج به ارشیا لبخند زد و گفت: _چرا اتفاقا می خواستم بگم دست خالی نیریم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻