🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_627
ارشیا لبش را جوید و کلافه به او نگاه کرد وقتی خنده را روی لب ترنج دید او هم لبخند کم رنگی زد و نگاهش رنگ
خجالت گرفت.
صدای فروشنده انها را از ان حال و هوا خارج کرد:
_آقا پسند شد؟
ارشیا به مرد فروشنده نگاه کرد و بعد هم یک نگاه به ترنج و گفت:
_بله همین و می بریم.
بعد از حساب کردن از مغازه خارج شدند.
ارشیا همانطور که ارام کنار ترنج گام بر می داشت گفت:
_چیز دیگه ای نمی خوای؟
_نه دیگه همه چیز دارم.
_مطمئن؟ با من تعارف نمی کنی که؟
_نه باور کن کفش تازه خریدم . یک شالم دارم که به این لباس میاد. چیزی نمی خوام.
ارشیا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_فکر کنم وقت هم نداشته باشیم. مگه نباید بریم خونه استادت؟
ترنج سری تکان داد و گفت:
_چرا. بریم دیگه.
بعد هر دو به طرف ماشین ارشیا رفتند.
_بهتر نیست یک دسته گلم بگیریم؟
ترنج به ارشیا لبخند زد و گفت:
_چرا اتفاقا می خواستم بگم دست خالی نیریم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻