🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 ……............به نام خدا..................... داستان «سقیفه» : اول «اَللّهُمَ الْعَن اَول ظاٰلـم ،ظَلَمَ حَقَّ مُحَـمّد وآل مُحـمد» سلام بر بانوی بی نشان، سلام بر مادر شیعیـان ، سلام بر مراد عاشقـان، سلام بر الگوی عارفـان، سلام بر همسر امیر مؤمنـان.... یا حضرت مادر ، سلام مان را که از قلبی مملو از محبت تان نشأت می گیرد بپذیر و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهرتان باشیم . یا حضرت مـادر؛ دلمان خون است از شنیدن قصه ی آن میخ خونین ، جگرمان آتش گرفته از غصه ی آتشی که بر درب خانه تان افتاد و قلبمان شکسته از شکسته شدن پهلو و بازوی شریفتان ،روزها را می شماریم و در انتظاریم تا برسد یوسف گمگشته تان و بستاند ،انتقام این زخم کهنه و این داغ کمر شکن را.....«یا منتقم آل محمد ، العجل العجل العجل» شهر در هول و هراسی مبهم دست و پا می زد ، انگار مدینه آبستن حوادثی ست. همگان می دانند که اتفاقی در راه است ،مخلص ترین بندگان خدا ،دل نگرانند از این حادثه و ظاهر بینان و دنیا طلبان ،لحظه ها را می شمارند تا آن زمان موعد فرا رسد. مردم دسته دسته وارد کوچه ی بنی هاشم می شوند و یاالله گویان پا درون خانه ی پیامبر (ص) می گذارند . بستر پیامبر(ص) وسط اتاق پهن است و حضرت محمد(ص) با رخساری که از شدت بیماری زردگونه است ،اطراف را از نظر مبارک می گذراند. همهمه ای در بین جمعیت افتاده بود و هر کدام از عیادت کنندگان حرفی میزد. پیامبر(ص) نگران از آینده ی امتش ،در دل از خدا کمک طلبید ، می خواست سخنی بگوید تا دیگران بدانند او از چه پریشان است ، می خواست آخرین اتمام حجتش را بنماید و دوباره امر خداوند را که قبلا به مردم ابلاغ کرده بود ،گوشزد نماید ، که مبادا فراموش شان شود و حکم خداوند زمین بماند . پیامبر (ص) دستش را به علامت سکوت بالا آورد ، تمام حضار خیره به چهره ی پیامبر ،ساکت شدند. و محمد (ص) با لحنی آرام و بریده بریده ،شروع به سخن گفتن نمود : سلام یاران و پیروان دین خدا ، خوش آمدید، حال که جمع تان جمع است و بیشتر بزرگان را می بینم ، می خواهم سخنی بگویم که اگر بدان عمل کنید ، هرگز گمراه نخواهید شد ، لطفاً کسی کاغذ و قلم بیاورد ، این سخنان آنچنان مهم است که باید نوشته شوند تا بعد از من شاهدی باشند برای اجرای حکم خدا.... ناگهان از آن بین.... ادامه دارد‌.... 🖊به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹 داستان«سقیفه» : دوم زمانی که این سخن از پیامبر(ص) صادر شد ، همهمه ای در بین جمعیت درگرفت ، دو نفر که رفیق همیشگی هم بودند و گوشه ای نشسته بودند ،سر در گوش یکدیگر داشتند ، اولی به دیگری گفت : یعنی محمد(ص) می خواهد از چه سخن بگوید؟ این چه موضوعی ست که ذهن او را درگیر کرده و میگوید ،مطلبی ست که اگر بدانید و عمل کنید تا ابد گمراه نخواهید شد و آنقدر مهم است که امر می کند تا قلم و کاغذ برای او بیاورند؟ دومی که برق شیطنت در چشمانش می درخشید گفت : این که واضح است ، تعجب میکنم که تا حالا نفهمیدی منظور محمد(ص) چیست!!! او هر وقت که می خواهد سفارشی کند ، بی شک یک طرف سفارشش به پسرعمو و دامادش علی(ع) برمی گردد، کاملا مشهود است که می خواهد واقعه ای را که در حجة الوداع ابلاغ کرد ، دوباره گوشزد کند ، اگر بگذاریم حرف بزند ،تمام رشته هایمان پنبه می شود.... نفر اول در حالیکه جمعیت را می پایید ،سری تکان داد و گفت : به خدا که تو راست می گویی، بدنم مور مور میشود اگر دوباره مجبور شوم به ولایت علی(ع) اقرار کنم و دوباره با او بیعت نمایم ، کاش کاری می کردی که محمد (ص)، نتواند به مقصودش برسد‌. نفر دوم ، چشمکی به او زد و گفت: انگار مرا دست کم گرفته ای ،صبر کن ببین چه می کنم و با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که اشاره به پیامبر(ص) می کرد ،گفت : آهای مردم ، مگر نمی دانید که پیامبر(ص) حالش مساعد نیست و باید اطراف بیمار را خلوت کرد تا استراحت نماید.... ناگاه همهمه ی جمعیت بیشتر شد و رو به او گفتند : ساکت باش، پیامبر قلم و کاغذ می خواهد ، او اراده کرده چیزی بگوید تا ما هرگز به بیراهه نرویم و گمراه نشویم... آن مرد نیشخندی زد و همانطور که نگاهش را از جمع می گرفت ، خیره در صورت نورانی پیامبر(ص) با صدای خشک و بلند گفت : این مرد بیمار است ، مگر نمیدانید بیماران وقتی ،مریضی بر بدنشان می افتد، دچار هذیان گویی می شوند ، بی شک او در عالمی دیگر است و دارد هذیان می گوید .... بعد از محمد(ص)، قرآن برای ما کافی ست ، مگر کتاب خدا را در بینمان نداریم؟! قرآن هست پس چه نیاز به قلم و دوات.... تا این حرف از دهان آن فرد خارج شد ،ناگهان.... ادامه دارد... 🖊 به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹